گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تفسیر نمونه
جلد نوزدهم
سوره ص


مقدمه
اين سوره در مكه نازل شده و داراى 88 آيه است
محتواى سوره (ص )
ايـن سـوره در حـقـيـقـت مـكملى براى سوره صافات است ، و استخوان بندى مطالبش شباهت زيـادى بـا اسـتـخـوان بـنـدى سـوره صافات دارد، و از اين نظر كه سوره مكى است تمام ويژگيهاى اين سوره ها را در زمينه بحث از مبدء و معاد و رسالت پيامبر اسلام (صلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم ) در بـر دارد، و آنـرا بـا مـطـالب حـسـاس ديگرى آميخته ، و در مجموع معجونى شفابخش براى همه جويندگان راه حق فراهم ساخته است .
محتواى اين سوره را در پنج بخش مى توان خلاصه كرد:
بـخـش اول از مـسـاءله تـوحـيـد و مبارزه با شرك و مساءله نبوت پيامبر اسلام (صلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم ) و سـرسـخـتـى و لجـاجـت دشمنان مشرك در برابر اين دو امر سخن مى گويد.
بخش دوم گوشه هائى از تاريخ نه نفر از پيامبران خدا را منعكس ساخته ، و بالخصوص از داود و سليمان و ايوب بحث بيشترى دارد، مشكلات آنها را در زندگى و دعوت به سوى خـدا مـنـعـكـس مـى سازد تا درسى باشد آموزنده براى مؤ منان نخستين كه در آن موقع تحت فشار شديدى قرار داشتند.
بـخـش سـوم سـخـن از سـرنـوشـت كـفـار طـاغـى و يـاغـى در قـيـامـت و تـخـاصـم و جـنـگ و جـدال آنـهـا در دوزخ مـى گـويد، و به مشركان و افراد بى ايمان نشان مى دهد كه پايان كار آنها به كجا خواهد رسيد.
چـهارمين بخش سخن از آفرينش انسان و مقام والاى او و سجده كردن فرشتگان براى آدم مى گـويـد، و نـشان مى دهد كه فاصله قوس ‍ صعودى و نزولى انسان تا چه حد عظيم است ، تـا ايـن كـوردلان بـيخبر به ارزش وجودى خويش پى برند، و در برنامه هاى انحرافى خود تجديد نظر كنند و از زمره شياطين بدر آيند.
پنجمين و آخرين بخش تهديدى است براى همه دشمنان لجوج ، و تسلى خاطرى است براى پـيـامـبـر اسـلام (صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم ) و بـيـان ايـن واقعيت كه او در دعوت خود هيچگونه اجر و مزدى از كسى نمى طلبد، و هيچ درد و رنجى براى كسى نمى خواهد.
فضيلت تلاوت اين سوره
در فضيلت اين سوره كه به خاطر آغازش به نام سوره (ص ) ناميده شده ، در روايتى از پـيـامـبـر گـرامـى اسـلام (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) مى خوانيم : من قرء سورة ص اعـطـى مـن الاجـر بـوزن كـل جـبـل سـخـره الله لداود حـسنات و عصمه الله ان يصر على ذنب صغيرا او كبيرا:
كـسـى كـه سـوره (ص ) را بخواند به اندازه هر كوهى كه خدا مسخر داود فرموده بود حسنه به او مى دهد، و از آلوده شدن و اصرار بر گناه صغير و كبير حفظ مى كند.
و در حـديـث ديـگـرى از امـام بـاقـر (عـليـه السلام ) چنين آمده : من قرء سورة ص فى ليلة الجـمـعـة اعـطـى مـن خـيـر الدنـيـا و الاخـرة مـا لم يـعـط احـد مـن النـاس الا نـبـى مرسل او ملك مقرب ، و ادخله الله الجنة و كل من احب من اهلبيته حتى خادمه الذى يخدمه :
كـسـى كـه سـوره (ص ) را در شـب جـمـعـه بـخواند از خير دنيا و آخرت آنقدر (از سوى خـداونـد) بـه او بـخـشـيـده مـى شـود كـه بـه هـيـچـكـس داده نـشـده ، جـز پـيـامـبـران مـرسـل ، و فـرشـتـگـان مقرب ، و خدا او و تمام كسانى را كه از خانواده اش مورد علاقه او هستند وارد بهشت مى كند، حتى خدمتگذارى كه به او خدمت مى كرده .
هـر گـاه مـحـتـواى ايـن سـوره را در كـنـار اين پاداشها بچينيم ، پيوند و ارتباط اين اجر و پاداشها با آن تعليمات روشن مى شود، و بار ديگر تاكيدى است بر اين حقيقت كه منظور تـلاوت خشك و بى روح نيست ، بلكه تلاوتى است انديشه برانگيز، و تصميم آفرين ، انديشه و تصميمى كه انگيزه عمل گردد، و محتواى سوره را در زندگى انسان پياده كند.
آيه و ترجمه




بسم الله الرحمن الرحيم


ص و القرءان ذى الذكر (1)
بل الذين كفروا فى عزة و شقاق (2)
كم أ هلكنا من قبلهم من قرن فنادوا ولات حين مناص (3)



ترجمه :

بنام خداوند بخشنده بخشايشگر
1 - ص ، سوگند به قرآنى كه متضمن ذكر است (كه اين كتاب اعجاز الهى است ).
2 - ولى كافران گرفتار غرور و اختلافند.
3 - چـه بـسـيـار اقـوامـى را كـه پـيـش از آنـهـا هـلاك كـرديـم و بـه هـنـگـام نزول عذاب فرياد مى زدند، ولى وقت نجات گذشته بود!
شان نزول :
در كتب تفسير و حديث شان نزولهاى مشابهى براى آيات آغاز اين سوره وارد شده است كه بـه يـكـى از آنـهـا كـه مشروحتر و جامعتر است در اينجا اشاره مى كنيم و آن حديثى است كه مرحوم كلينى از امام باقر (عليه السلام ) نقل مى كند:
ابـوجـهـل و جـمـاعتى از قريش نزد ابوطالب عموى پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) آمدند و گفتند: فرزند برادرت ما را آزار داده ، و خدايان ما را نيز ناراحت ساخته
است ! او را بخوان و به او دستور ده دست از خدايان ما بردارد تا ما هم ناسزا به خداى او نگوئيم !
ابوطالب كسى را خدمت پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) فرستاد، هنگامى كه پيامبر (صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم ) وارد خانه شد و به اطراف اطاق نگاه كرد ديد كسى جز مـشـركـان در كنار ابوطالب نيست ، گفت : السلام على من اتبع الهدى سلام بر كسانى كه پيرو هدايتند!
سپس نشست ، ابوطالب سخنان آنها را براى پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) شرح داد.
پـيـامـبـر (صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم ) در جـواب فـرمـود: او هـل لهم فى كلمة خير لهم يسودون بها العرب و يطاون اعناقهم : آيا آنها حاضرند جمله اى را با من موافقت كنند و در سايه آن بر تمام عرب پيشى گيرند و حكومت كنند؟!
ابـوجـهـل (كـه از اين سخن به وجد آمده بود و انتظار داشت كليد حكومت بر عرب را از دست پيامبر بگيرد) گفت : بله موافقيم ، منظورت كدام جمله است ؟
پـيـغـمبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) فرمود: تقولون لا اله الا الله ! بگوئيد معبودى جـز الله نـيـسـت ! (و ايـن بـتـهـا را كـه مـايـه بـدبختى و ننگ و عقب افتادگى شماست دور بريزيد).
هنگامى كه حضار اين جمله را شنيدند آنچنان وحشت كردند كه انگشتها در گوش گذاردند و با سرعت خارج شدند، و مى گفتند، چنين چيزى را تاكنون نشنيده ايم ، اين يك دروغ است .
اينجا بود كه آيات آغاز سوره (ص ) نازل شد.
تفسير:
وقت نجات شما گذشته است
بـاز در نـخـسـتـيـن آيـه اين سوره به يكى از حروف مقطعه (ص ) برخورد مى كنيم و همان گـفـتگوهاى پيشين در تفسير اين حروف مقطعه مطرح مى شود كه آيا اينها اشاره به عظمت قـرآن مـجـيـد اسـت كـه از مـواد سـاده اى هـمـچـون حـروف الفـبـا تشكيل شده با محتوائى كه جهان انسانيت را دگرگون مى سازد؟ و اين قدرت نمائى عجيب خدا است كه از آن مواد ساده چنين تركيب شگرفى به وجود آورده .
يـا اشـاره بـه اسرار و رموزى است كه ميان خداوند و پيامبرش بوده و پيامى است از آشنا به سوى آشنا.
و يا تفسيرهاى ديگر.
جـمـعـى از مفسران در اينجا مخصوصا روى علامت اختصارى بودن (ص ) نسبت به اسماء الله يا غير آن تكيه كرده اند، چرا كه بسيارى از اسماء الله با ص شروع مى شود مانند صـادق و صمد و صانع و يا اشاره به جمله صدق الله است كه در يك حرف خلاصه شده است .
شـرح بـيـشـتـر پـيـرامـون تـفـسـيـر مـقـطـعـه را در آغـاز سـوره هـاى بـقـره ، آل عمران و اعراف (در جلد اول و دوم و ششم ) مطالعه فرمائيد.
سـپـس مـى فـرمـايـد: سـوگـند به قرآنى كه داراى ذكر است كه تو بر حقى و اين كتاب اعجاز الهى است (و القرآن ذى الذكر).
قـرآن هـم خـودش ذكـر اسـت و هـم داراى ذكر ذكر به معنى يادآورى و زدودن زنگار غفلت از صفحه دل ، ياد خدا، ياد نعمتهاى او ياد دادگاه بزرگ رستاخيز، و ياد هدف خلقت انسان .
آرى عـامـل مـهـم بـدبـخـتـى انـسـانـهـا فـرامـوشـى و غـفـلت اسـت ، و قـرآن مـجـيـد آنـرا زائل مى كند.
قرآن درباره منافقان مى گويد: نسوا الله فنسيهم : آنها خدا را فراموش كردند و خدا نيز آنها را فراموش نمود (و رحمتش را از آنها قطع كرد) (توبه - 67).
و در هـمـيـن سـوره (ص ) آيـه 26 دربـاره گـمـراهـان مـى خـوانـيـم : ان الذيـن يـضـلون عـن سـبـيـل الله لهـم عـذاب شديد بما نسوا يوم الحساب : كسانى كه از راه خداوند گمراه مى شوند عذاب شديدى به خاطر فراموش كردن روز حساب دارند.
آرى بـلاى بزرگ گمراهان و گنهكاران همان فراموشى است ، تا آنجا كه حتى خويشتن و ارزشهاى وجودى خويش را فراموش ‍ مى كنند، چنانكه قرآن مى گويد: و لا تكونوا كالذين نسوا الله فانساهم انفسهم اولئك هم الفاسقون : مانند كسانى نباشيد كه خدا را فراموش كردند، خداوند خودشان نيز از يادشان برد، آنها فاسقانند! (حشر - 19).
و قـرآن وسـيـله اى بـراى شـكـافـتـن اين پرده هاى نسيان ، و نورى براى برطرف ساختن ظلمات غفلت و فراموشكارى است ، آياتش انسان را به ياد خدا و معاد مى اندازد و جمله هايش انسان را به ارزشهاى وجودى خويش آشنا مى سازد.
در آيـه بـعـد مـى گـويـد: اگـر مـى بـيـنـى آنـهـا در بـرابـر ايـن آيات روشنگر و قرآن بـيـداركـنـنده تسليم نمى شوند نه به خاطر اين است كه پرده اى بر اين كلام حق افتاده بـلكـه كـافـران گـرفـتـار تـكـبـر و غـرورى هـسـتـنـد كـه آنـهـا را از قـبـول حق باز داشته ، و عداوت و عصيانى كه آنها را از پذيرش دعوت تو مانع مى شود (بل الذين كفروا فى عزة و شقاق ).
عـزة بـه گـفـته راغب در مفردات حالتى است كه مانع مغلوب شدن انسان مى گردد (حالت شـكـسـت نـاپـذيـرى ) و در اصـل از عـزاز بـه مـعنى سر زمين صلب و محكم و نفوذناپذير گرفته شده است ... و آن بر دو گونه است گاه عزت ممدوح و شايسته است ، چنانكه ذات پـاك خـدا را بـه عـزيـز تـوصـيـف مـى كـنـيـم ، و گـاه عـزت مـذموم و آن نفوذناپذيرى در مقابل حق و تكبر از پذيرش واقعيات مى باشد، و اين عزت در حقيقت ذلت است !
شقاق از ماده شق در اصل به معنى شكاف است ، سپس به معنى اختلاف نيز به كار رفته ، زيرا اختلاف سبب مى شود كه هر گروهى در شقى قرار گيرد.
قرآن در اينجا مساءله نفوذناپذيرى و كبر و غرور و پيمودن راه جدائى و شكاف و تفرقه را عـامـل بدبختى كفار شمرده ، آرى اينها صفات زشت و شومى است كه روى چشم و گوش انسان پرده مى افكند، و حس تشخيص را از انسان مى گيرد، و چه دردناك است كه چشم باز باشد و گوش باز اما آدمى كور باشد و كر؟
در آيـه 206 سـوره بـقـره مى خوانيم : و اذا قيل له اتق الله اخذته العزة بالاثم فحسبه جهنم و لبئس المهاد: هنگامى كه به او (منافق ) گفته مى شود از خدا بترس لجاجت و تعصب و غرور او را مى گيرد و به گناه مى كشاند، آتش دوزخ براى او كافى است و چه جايگاه بدى ؟
سـپـس بـراى بـيـدار سـاختن اين مغروران غافل دست آنها را گرفته ، به گذشته تاريخ بـشـر مـى بـرد، و سـرنوشت اقوام مغرور و متكبر و لجوج را به آنها نشان مى دهد، شايد عـبـرت گـيـرنـد، مـى گـويـد: چـه بـسـيـار اقـوامـى كـه قبل از آنها بودند و ما آنها را (به خاطر تكذيب پيامبران و انكار آيات الهى و ظلم و گناه ) هلاك كرديم (و كم اهلكنا من قبلهم من قرن ).
و بـه هـنـگام نزول عذاب فرياد استغاثه آنها بلند شد، اما چه سود كه دير شده بود، و زمان نجات سپرى شده بود (فنادوا و لات حين مناص ).
آن روز كـه پـيـامـبـران الهـى و اوليـاى حـق آنـهـا را اندرز دادند و از عاقبت شوم اعمالشان برحذر داشتند نه تنها گوش شنوا نداشتند بلكه به استهزاء و سخريه و آزار مؤ منان و حـتـى قـتـل آنـهـا پـرداخـتند، و فرصتها از دست رفت و پلهاى پشت سر ويران گشت ، و در حالى عذاب استيصال براى نابودى آنها نازل شد كه درهاى توبه و بازگشت همه بسته شده بود و فريادهاى استغاثه آنها به جائى نرسيد!
واژه لات بـراى نـفـى اسـت و در اصـل لاء نافيه بوده ، و تاء تانيث براى تاءكيد بر آن افزوده شده است .
(مـنـاص ) از مـاده (نـوص ) بـه مـعـنـى پناهگاه و فريادرس است ، مى گويند عرب هـنـگامى كه حادثه سخت و وحشتناكى رخ مى داده مخصوصا در جنگها اين كلمه را تكرار مى كـرد و مـى گـفـت (مناص ، مناص ) يعنى پناهگاه كجا است ، پناهگاه كجاست ؟ و چون اين مفهوم با فرار مقارن است گاهى به معنى محل فرار نيز آمده است .
بـه هـر حـال ايـن غـافلان مغرور تا فرصت در دست داشتند كه به آغوش پر مهر لطف خدا پناه برند از آن استفاده نكردند، و به هنگامى كه فرصتها از دست رفت
و عذاب استيصال نازل شد اين فريادهاى استغاثه و تلاش براى پيدا كردن راه فرار و پناهگاه به جائى نمى رسد.
ايـن سـنـت پـروردگار در همه اقوام پيشين بوده ، و در آينده نيز ادامه خواهد داشت ، چرا كه براى سنت او تغيير و تبديلى نيست .
افـسـوس كه بسيارى از مردم حاضر نيستند از تجارب ديگران استفاده كنند بايد خودشان بـار ديـگـر تـجـربـه هـاى تـلخ را بـيـازمـايـنـد، تـجـربـه هـائى كـه گـاه در طـول عـمـر انـسـان تـنـها يك بار رخ مى دهد و نوبت به بار دوم نمى رسد، و باصطلاح اول و آخر آن يكى است .
آيه و ترجمه


و عجبوا أ ن جاءهم منذر منهم و قال الكافرون هذا ساحر كذاب (4)
اجعل الالهة إ لها واحدا إ ن هذا لشى ء عجاب (5)
و انطلق الملا منهم أ ن امشوا و اصبروا على ءالهتكم إ ن هذا لشى ء يراد (6)
ما سمعنا بهذا فى الملة الاخرة إ ن هذا إ لا اختلاق (7)




ترجمه :

4 - آنـهـا تـعـجـب كـردنـد كه چرا پيامبر انذار كننده اى از ميان آنها برخاسته ، و كافران گفتند: اين ساحر دروغگوئى است !
5 - آيا او بجاى اينهمه خدايان خداى واحدى قرار داده ؟ اين راستى چيز عجيبى است ؟!
6 - سـركـردگـان آنـهـا بـيرون آمدند و گفتند برويد و خدايانتان را محكم بچسبيد كه مى خواهند ما را به سوى بدبختى بكشانند!
7 - ما هرگز چنين چيزى از پدران خود نشنيده ايم ، اين فقط يك دروغ است !
شان نزول :
دربـاره ايـن آيـات شـان نـزولى شـبـيـه آنـچـه در آيـات قبل بيان شد نقل كرده اند و بعيد نيست شان نزول واحدى باشد كه براى مجموع اين آيات است .
ولى از آنـجـا كه اين شان نزول مطالب تازه اى دارد ما آن را از تفسير (على بن ابراهيم ) در اينجا مى آوريم ، و آن اين است كه :
هـنگامى كه رسول خدا دعوتش را آشكار كرد سران قريش نزد ابوطالب آمدند و گفتند اى ابـوطـالب فـرزنـد بـرادرت مـا را سبك مغز مى خواند، و به خدايان ما ناسزا مى گويد، جوانان ما را فاسد نموده ، و در جمعيت ما تفرقه افكنده است اگر اين كارها به خاطر كمبود مـالى اسـت مـا آنقدر مال براى او جمع آورى مى كنيم كه ثروتمندترين مرد قريش شود، و حتى حاضريم او را به رياست برگزينيم .
ابـوطالب اين پيام را به رسول الله (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) عرض كرد: پيامبر (صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم ) فـرمـود: لو وضـعـوا الشـمس ‍ فى يمينى و القمر فى يسارى ما اردته ، و لكن كلمة يعطونى يملكون بها العرب و تدين بها العجم و يكونون ملوكا فى الجنة !:
اگـر آنـهـا خـورشـيـد را در دسـت راسـت مـن و مـاه را در دسـت چـپ مـن بـگـذارنـد مـن بـه آن تـمـايـل ندارم ، ولى (به جاى اين همه وعده ها) يك جمله ، با من موافقت نمايند تا در سايه آن بـر عـرب حـكومت كنند، و غير عرب نيز به آئين آنها درآيند، و آنها سلاطين بهشت خواهند بود!.
ابـوطـالب ايـن پيام را به آنها رسانيد، آنها گفتند: حاضريم به جاى يك جمله ده جمله را بپذيريم (كدام جمله منظور تو است ؟).
پـيـامـبـر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) به آنها فرمود: تشهدون الا لا اله الا الله و انى رسـول الله : گـواهـى دهـيـد كـه مـعـبـودى جـز الله نـيـسـت و مـن رسول خدا هستم .
آنـهـا (از ايـن سـخن سخت وحشت كردند و) گفتند: ما 360 خدا را رها كنيم تنها به سراغ يك خدا برويم ؟ چه چيز عجيبى ؟! (آنهم خدائى كه هرگز ديده نمى شود!).
در ايـنـجـا آيـات زيـر نـازل شـد (بـل عـجـبـوا ان جـائهـم مـنـذر مـنـهـم و قال الكافرون هذا ساحر كذاب ... ان هذا الا اختلاق ).
هـمـيـن مـعـنـى در تـفـسـيـر مـجـمـع البـيـان بـا تـفـاوت مـخـتـصـرى نـقل شده و در آخر آن آمده است : پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) در حالى كه اشك از چـشـمـانش جارى بود فرمود اى عمو! اگر اينها خورشيد را در دست راست من و ماه را در دست چـپـم قرار دهند تا دست از اين سخن بردارم هرگز چنين نخواهم كرد، مگر اينكه اين سخن را در جـامـعـه نـفـوذ دهـم ، و يـا در راه آن كـشته شوم ، هنگامى كه ابوطالب اين سخن را شنيد عـرض كـرد بـه دنـبال برنامه خود باش به خدا سوگند كه من هرگز دست از يارى تو بر نخواهم داشت .
تفسير:
آيا بجاى اينهمه خدا، يك خدا را بپذيريم ؟!
افـراد مـغـرور و خـودخـواه هـم نـفوذ ناپذيرند و هم مطلق گرا چيزى را جز آنچه با افكار مـحـدود و نـاقـصـشان درك كرده اند به رسميت نمى شناسند، و معيار سنجش همه ارزشها را همان قرار مى دهند.
لذا هـنـگـامـى كـه پـيـامـبـر اسـلام (صـلى اللّه عليه و آله و سلّم ) پرچم توحيد را در مكه برافراشت و بر ضد بتهاى كوچك و بزرگ كه عدد آنها بالغ بر 360 بت مى شد قيام كـرد گـاه تـعـجـب مـى كـردند كه چرا پيامبر انذاركننده اى از ميان آنها برخاسته است ؟ (و عجبوا ان جاءهم منذر منهم ).
تعجب آنها از اين بود كه محمد (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) يك نفر از خود آنها است .
چرا فرشته اى از آسمان نازل نـشده ؟ آنها اين نقطه بزرگ قوت را نقطه ضعف مى پنداشتند كسى كه از ميان توده مردم برخاسته بود، از نيازها و دردهاى
آنها با خبر بود، و با مشكلات و مسائل زندگى آنان آشنائى داشت مى توانست در همه چيز الگو و اسوه باشد، آنها اين امتياز بزرگ را به عنوان يك نقطه تاريك در دعوت پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) تلقى مى كردند و از آن تعجب داشتند.
گـاه از ايـن مـرحـله نـيـز فـراتـر رفـتند و كافران گفتند اين ساحر دروغگوئى است ! (و قال الكافرون هذا ساحر كذاب ).
بـارها گفته ايم كه نسبت دادن سحر به پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) به خاطر مـشـاهده معجزات غير قابل انكار و نفوذ خارق العاده او در افكار بود، و نسبت دادن كذب به او بـه خـاطـر ايـن بـود كـه بـر خلاف سنتهاى خرافى و افكار منحطى كه جزء مسلمات آن مـحـيـط مـحـسـوب مى شد قيام كرد و بر ضد آن سخن مى گفت و دعوى رسالت از سوى خدا داشت .
هـنـگـامـى كـه پـيامبر دعوت توحيدى خود را آشكار نمود نگاه به يكديگر مى كردند و مى گـفـتند بيائيد چيزهاى ناشنيده بشنويد آيا او بجاى اينهمه خدايان يك خدا قرار داده ؟ اين راستى چيز عجيبى است ! (اجعل الالهة الها واحدا ان هذا لشى ء عجاب ).
آرى گـاه غـرور و خـودخواهى و مطلق نگرى و فساد محيط آنچنان بينش و قضاوت انسان را تـغـيـير مى دهد كه از واقعيتهاى روشن تعجب مى كند در حالى كه به خرافات و پندارهاى واهى سخت پاى بند است .
واژه (عجاب ) مانند (طوال ) (بر وزن تراب ) معنى مبالغه را مى رساند، و به امور بسيار عجيب گفته مى شود.
اين سبك مغزان فكر مى كردند هر قدر تعداد معبودهاى آنها بيشتر شود
قـدرت و اعـتـبـار نـفـوذ آنـهـا بـيـشـتـر خـواهـد بـود، و بـه هـمـيـن دليل خداى يكتا چيز كمى به نظر آنها مى رسيد، در حالى كه مى دانيم اشياء متعدد از نظر فـلسـفـى هـمـيـشـه مـحـدودنـد، و وجـود نـامـحـدود يـكـى بـيـشـتـر نـيـسـت ، بـه هـمـيـن دليل تمام مطالعات در خداشناسى به خط توحيد منتهى مى شود.
سـركـردگـان آنـهـا هـنـگامى كه از مراجعه به ابوطالب و ميانجيگرى او ماءيوس و نااميد شدند از نزد او بيرون آمدند، و گفتند: برويد و خدايانتان را محكم بچسبيد، و ايستادگى و اسـتـقامت به خرج دهيد كه هدف محمد (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) اين است كه جامعه ما را به فساد و تباهى كشد و نعمتهاى خدا را به خاطر پشت كردن به بتها از ما قطع كند و خـود بر ما رياست نمايد! (و انطلق الملا منهم ان امشوا و اصبروا على الهتكم ان هذا لشى ء يراد).
(انـطـلق ) از مـاده (انـطلاق ) به معنى بيرون رفتن با سرعت و توام با رها ساختن كار قبلى است ، و در اينجا اشاره به رها ساختن مجلس ابوطالب با قهر و خشم است .
مـلا اشاره به اشراف و سرشناسان قريش است كه به سراغ ابوطالب آمدند كه بعد از بـيـرون آمـدن از آن مـجـلس بـه يـكـديـگـر و يـا بـه پـيـروان خـود مى گفتند دست از بتها برنداريد و معبودهايتان را محكم بچسبيد.
جـمـله (لشى ء يراد) مفهومش اين است كه اين مساءله چيزى است خواسته شده و چون جمله سربسته اى است مفسران تفسيرهاى بسيارى براى آن ذكر كرده اند، از جمله :
بـعـضـى گـفـتـه انـد: اشاره به دعوت پيامبر گرامى اسلام است و منظور اين است كه اين دعـوت تـوطـئه اى اسـت كـه هـدفـش مائيم ، ظاهرى دارد دعوت به سوى الله و باطنى كه حكومت كردن بر ما و سيادت و رياست بر عرب است ، و اينها همه بهانه اى
اسـت بـراى ايـن مـطـلب ، شـمـا مـردم بـرويـد و مـحـكـم بـر آئيـن خـود بـايـسـتـيـد، و تحليل درباره اين توطئه را به ما سران قوم واگذاريد!.
ايـن چـيزى است كه سردمداران باطل هميشه براى خاموش كردن صداى رهروان راه حق مطرح مـى كـردنـد، آن را تـوطـئه مـى نـامـيـدنـد، توطئه اى كه بايد سياستمداران آنرا به دقت تحليل كرده ، و براى مبارزه با آن برنامه تنظيم كنند، و اما توده مردم بايد بى اعتنا از كنار آن بگذرند، و به آنچه در دست دارند سخت بچسبند!
نظير اين سخن در داستان نوح نيز آمده است كه اشراف و سرجنبانها به توده مردم گفتند: مـا هـذا لا بـشـر مـثـلكـم يـريـد ان يـتـفـضـل عـليـكـم : ايـن مـرد فـقـط انـسـانـى مثل شما است كه مى خواهد بر شما تقدم جويد (مؤ منون - 24).
بـعضى ديگر در تفسير اين جمله گفته اند: منظور اين است شما بت پرستان محكم در مورد خدايانتان استقامت كنيد، اين همان چيزى است كه از شما خواسته شده است .
بعضى نيز گفته اند: منظور اين است محمد (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) هدفش مائيم ، او مـى خـواهد جامعه ما را به فساد بكشد و ما به خدايانمان پشت كنيم ، در نتيجه نعمتها از ما قطع شود، و عذاب بر ما نازل گردد!
بعضى نيز احتمال داده اند: منظور اين است كه محمد (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) از كار خـود دسـت بـردار نـيـسـت ، تـصـمـيـمى است گرفته شده ، و اراده اى است تخلف ناپذير، بنابراين مذاكره كردن با او بيهوده است برويد و عقائدتان را محكم نگهداريد.
و بـالاخره احتمال داده شده كه منظور آنها اين بوده كه اين مصيبتى است براى ما پيش آمده ، و به هر حال بايد بسازيم و بسوزيم و آئين خود را محكم نگهداريم .
البـتـه بـا تـوجـه بـه كـلى بـودن مـفهوم اين جمله غالب اين تفسيرها ممكن است در آن جمع باشد هر چند معنى اول از همه مناسبتر به نظر مى رسد.
بـه هـر حـال سـران بـت پـرسـتـان مـى خـواسـتـنـد بـا ايـن سـخـن ، روحـيـه مـتـزلزل پـيـروان خـود را تـقـويـت كـنـند، و از سقوط هر چه بيشتر اعتقاداتشان جلوگيرى بعمل آورند اما چه تلاش بيهوده اى ؟!.
سپس براى اغفال مردم و يا قانع ساختن خويش گفتند: ما هرگز چنين چيزى را از پدران خود نـشـنـيـده ايـم ، ايـن فـقـط يـك دروغ و كذب است ! (ما سمعنا بهذا فى الملة الاخرة ان هذا الا اختلاق ).
اگـر ادعـاى توحيد و نفى بتها واقعيتى داشت بايد پدران ما با آن عظمت و شخصيت ! آن را درك كرده باشند، و ما از آنها شنيده باشيم ، اما اين يك گفتار دروغين و بى سابقه است !
تـعـبير به (الملة الاخرة ) ممكن است اشاره به جمعيت پدرانشان باشد كه نسبت به آنها آخـريـن مـلت بـودنـد چـنـانـكـه در بـالا گـفـتـيـم ، و مـمـكـن اسـت اشـاره بـه (اهـل كـتـاب ) مـخـصـوصـا (نـصـارى ) بـاشـد كـه آخـريـن ديـن و مـلت قـبـل از ظهور پيامبر اسلام (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) محسوب مى شدند، يعنى در كتب نـصـارا نـيـز از سـخـنـان مـحـمـد (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) اثرى نيست ، چرا كه آنها قـائل بـه تـثليث (خدايان سه گانه ) هستند، توحيد محمد (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) مطلب نوظهورى است !
ولى چنانكه لحن قرآن در آيات مختلف ديگر نشان مى دهد عرب جاهلى تكيه بر كتب يهود و نـصـارى نـداشـت ، تـمام تكيه گاهش سنت و آئين نياكان و پدران بود، و همين شاهد خوبى براى تفسير اول است .
(اخـتـلاق ) از ماده خلق در اصل به معنى ابداء چيزى بدون سابقه است ، سپس اين كلمه به دروغ نيز اطلاق شده ، چرا كه دروغگو در بسيارى از مواقع مطالب بى سابقه اى را مطرح مى كند، بنابراين منظور از اختلاق در آيه مورد بحث اين است كه ادعاى توحيد ادعاى نوظهور و بى سابقه اى است
كـه مـحمد (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) آنرا مطرح كرده و در ميان ما و پيشينيانمان كاملا ناشناخته بوده است ، و اين خود دليل بر بطلان آن است !
نكته :
وحشت از نوآورى !
تـرس از مـسـائل تـازه و نـوظـهـور در طـول تـاريـخ يـكـى از علل اصرار اقوام گمراه بر انحرافات خود و عدم تسليم در برابر دعوت پيامبران الهى بـوده است ، آنها از هر چيز تازه اى وحشت داشتند، و به همين جهت به آئين انبيا با بدبينى فـوق العـاده مـى نگريستند هنوز آثار اين تفكر جاهلى در اقوام زيادى وجود دارد، در حالى كـه نـه دعـوت پـيـامـبـران بـه سـوى توحيد مطلب تازه اى بود، و نه اگر چيز تازه اى باشد دليل بر بطلان آن مى شود، بايد تابع منطق بود، و تسليم حق ، هر جا كه باشد و از هر كه باشد.
عـجـب ايـنـكه وحشت از نوآورى گاه مع الاسف دامن بعضى از دانشمندان را نيز مى گيرد و در برابر نظرات علمى تازه علم مخالفت برمى دارند، و (ان هذا الا اختلاق ) مى گويند!
مـخـصـوصـا در تـاريـخ اربـاب كـليـسـا ايـن مـسـاءله بـسـيـار ديـده مـى شـود كـه آنها در مـقـابـل اكـتـشـافـات عـلمـى عـلمـاى عـلوم طـبـيـعـى بـه پـا مـى خـاسـتـنـد، و امثال گاليله را به خاطر كشف حركت زمين به دور خورشيد و به دور خود آماج سخت ترين حملات قرار مى دادند، و مى گفتند: اين سخنان بدعت است و دروغ بى سابقه !
عـجـب ايـنـكـه بـعـضى از بزرگان هنگامى كه به ابتكارات علمى تازه دست مى يافتند از ترس اينكه مبادا به خاطر نوآورى مورد هجوم حملات كسانى كه به خاطر حجاب معاصرت آنها را بباد انتقاد مى گرفتند در امان باشند، دست و پا مى كردند تا چند نفرى را از قدما و پيشينيان هماهنگ با نظرات تازه خود را
پيدا كنند! و از اين راه نظر خود را يك عقيده كهنه و قديمى نشان دهند تا در امان بمانند، و اين بسيار دردناك است !
نـمـونـه ايـن سـخـن را در مـورد نـظـريه معروف حركت جوهرى صدر المتاءلهين شيرازى در اسفار مى توان مشاهده كرد
بـه هـر حـال اين طرز برخورد با مسائل تازه و ابتكارات جديد ضايعات بزرگى براى جـوامـع انـسـانـى و بـراى جهان علم و دانش داشته و دارد، و بايد علاقمندان دلسوز براى اصلاح آن بكوشند، و اين رسوبات جاهلى را از افكار بزدايند.
امـا ايـن سـخـن بـه آن مـعـنـى نـيـسـت كـه هـر مطلب تازه اى را به خاطر تازه بودنش مورد استقبال قرار دهيم ، هر چند بى پايه و بى اساس ‍ باشد، كه تازه زدگى مانند عشق به كهنه ها خود بلاى بزرگى است .
اعتدال اسلامى ايجاب مى كند كه نه آن افراط در كار باشد و نه اين تفريط.
آيه و ترجمه


ءانـزل عـليـه الذكـر مـن بـيـنـنـا بـل هـم فـى شـك مـن ذكـرى بل لما يذوقوا عذاب (8)
أ م عندهم خزائن رحمة ربك العزيز الوهاب (9)
أ م لهم ملك السموات و الا رض و ما بينهما فليرتقوا فى الا سباب (10)
جند ما هنالك مهزوم من الا حزاب (11)




ترجمه :

8 - آيـا از مـيـان هـمـه مـا، قـرآن تـنـهـا بـر او (مـحـمـد) نـازل شـده ؟، آنـهـا در حـقـيـقـت در اصل وحى من ترديد دارند بلكه آنها هنوز عذاب الهى را نچشيده اند (كه اينچنين گستاخانه سخن مى گويند).
9 - مـگـر خـزائن رحـمـت پـروردگـار قـادر و بـخـشـنـده ات نـزد آنـهـا اسـت (تا به هر كس ميل دارند بدهند)؟!.
10 - يـا ايـنـكـه مالكيت و حاكميت آسمانها و زمين و آنچه در ميان اين دو است از آن آنها است ؟ (اگر چنين است ) به آسمانها بروند (و جلو نزول وحى را بر قلب پاك محمد بگيرند).
11 - (آرى ) اينها لشكر كوچك شكست خورده اى از احزابند!
تفسير:
اين لشكر كوچك شكست خورده !
در آيـات گـذشـتـه سخن از موضع گيرى منفى مخالفان در برابر خط توحيد و رسالت پيامبر اسلام بود، در آيات مورد بحث نيز اين سخن ادامه دارد.
مـشـركـان مـكـه هـنـگـامـى كـه مـنافع نامشروع خود را در خطر ديدند، و آتش كينه و حسد در دل آنـهـا شـعـله ور شـد، بـراى اغـفال مردم و قانع كردن خويش در مورد مخالفت با پيامبر اسـلام (صـلى اللّه عليه و آله و سلّم )، به منطقه اى سست گوناگونى دست مى زدند، از جـمـله از روى تـعـجـب و انـكار مى گفتند: آيا از ميان همه ما قرآن تنها بر محمد (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) نازل شده ؟! (ءانزل عليه الذكر من بيننا).
از ميان اينهمه پيرمردان پر سن و سال ، اينهمه پولداران ثروتمند و سرشناس آيا كسى پيدا نشد كه خدا قرآنش را بر او نازل كند، جز محمد يتيم تهيدست ؟!
ايـن مـنطق منحصر به آن زمان نبود كه در هر عصر و زمان ما نيز هر گاه مسئوليت مهمى به كسى واگذار شود روح حسادت شعله ور مى گردد، چشمها خيره و گوشها تيز مى شود، و نق زدنها و بهانه گيرى ها آغاز مى گردد، و مى گويند آدم پيدا نمى شد كه اين كار به فلان كس كه از خانواده گمنام و فقيرى است واگذارده شده ؟
آرى دنـيـاپـرسـتـى از يـك سـو، و حـسـد از سـوى ديـگـر سـبـب شـد كـه اهـل كـتـاب (يـهـود و نـصارا) كه قدر مشتركى با مسلمانان داشتند از اسلام و قرآن فاصله گـيرند و به سراغ بت پرستان روند و بگويند راه شما بهتر از راه اينها است : الم تر الى الذيـن اوتـوا نصيبا من الكتاب يؤ منون بالجبت و الطاغوت و يقولون للذين كفروا هؤ لاء اهـدى من الذين آمنوا سبيلا: آيا نديدى كسانى را كه بهره اى از كتاب خدا دارند به جبت و طاغوت (بت و بت پرستان ) ايمان مى آورند و به مشركان مى گويند آنها از كسانى كه به محمد (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) ايمان آورده اند هدايت يافته ترند (نساء - 51).
بـديـهـى اسـت ايـن تـعـجـبها و انكارها كه علاوه بر حسد و حب دنيا سرچشمه ديگرى يعنى اشـتـبـاه در تـشـخيص ارزشها داشت هرگز نمى توانست معيار منطقى براى قضاوت باشد، مـگـر شـخـصـيـت انـسـان در اسـم و آوازه پـول و مـقـام و سـن و سال او است ؟ مگر رحمت الهى بر اين معيارها تقسيم مى شود؟
لذا در دنـبـاله آيـه مـى فـرمـايـد درد آنـهـا چـيـز ديـگـرى اسـت ، آنـهـا در حـقـيـقـت در اصل وحى و ذكر من شك و ترديد دارند (بل هم فى شك من ذكرى ).
ايـراد بـه شـخـص مـحـمد (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) بهانه اى بيش نيست و اين شك و ترديد آنها در مساءله نه بخاطر وجود ابهام در قرآن مجيد است ، بلكه سرچشمه آن هوى و هوسها و حب دنيا و حسادتها است .
و سـرانـجـام آنـهـا را بـا ايـن جـمـله تهديد مى كند: آنها هنوز عذاب الهى را نچشيده اند كه ايـنـگونه جسورانه در برابر فرستاده خدا ايستاده اند، و با اين سخنان واهى به جنگ در برابر وحى الهى برخاسته اند (بل لما يذوقوا عذاب )
آرى هميشه گروهى وجود دارند كه گوششان بدهكار منطق و حرف حساب نيست ، و چيزى جز تـازيـانـه هـاى عـذاب آنـان را از مـركب غرورشان پياده نمى كند، بايد مجازات شوند كه درمانشان تنها عذاب الهى است .
سـپـس در پـاسخ آنها مى افزايد: راستى مگر خزائن رحمت پروردگار قادر و بخشنده تو نـزد آنـهـا اسـت تـا هـر كـه را مـيـل دارنـد فـرمـان نـبـوت بـدهـنـد، و هـر كـس را مايل نيستند محروم سازند؟ (ام عندهم خزائن رحمة ربك العزيز الوهاب ).
خـداونـد بـه مـقتضاى اينكه (رب ) است (و پروردگار مالك و مربى عالم هستى و جهان انـسـانـيـت اسـت ) كـسـى را بـراى رسـالتـش ‍ بـرمـى گـزيند كه بتواند مردم را در مسير تكامل و تربيت رهبرى كند، و به مقتضاى عزيز بودنش ، مغلوب
خـواسـتـه هـيـچ كـس نيست ، تا مقام رسالت را به فرد نالايقى واگذارد، ومقام نبوت مقامى اسـت بـس عـظـيـم كـه تـنـها خدا قدرت دارد آن را به كسى بدهد و به مقتضاى (وهاب ) بودنش هر چه را بخواهد و به هر كس صلاح بداند مى بخشد.
قـابـل تـوجـه اينكه (وهاب ) صيغه مبالغه و به معنى بسيار بخشنده است ، اشاره به اينكه نبوت تنها يك موهبت نيست ، بلكه موهبتهاى متعددى است كه دست به دست هم مى دهد تا كسى بتواند عهده دار آن منصب گردد، موهبت علم و تقوا و عصمت و شجاعت و شهامت .
نـظـيـر ايـن سخن را در سوره زخرف آيه 31 نيز مى خوانيم : اهم يقسمون رحمة ربك : آنها بـه خـاطـر نـزول قـرآن بـر تـو ايـراد مى گيرند مگر رحمت پروردگارت به دست آنها تقسيم مى شود؟
ضـمـنـا از تعبير به رحمت به خوبى استفاده مى شود كه نبوت رحمت و لطف خدا بر جهان انـسـانـيـت است ، و به راستى چنين است ، چرا كه اگر انبياء نبودند انسانها هم راه آخرت و مـعـنـويت را گم مى كردند و هم راه دنيا را، چنانكه دور افتادگان از مكتب انبياء هر دو راه را گم كرده اند.
باز در آيه بعد همين معنى را از طريق ديگرى تعقيب كرده ، مى گويد: آيا مالكيت و حاكميت آسـمـانـهـا و زمـيـن و آنـچـه در مـيـان اين دو است از آن آنها است ؟ اگر چنين است به آسمانها بـرونـد و جـلو نـزول وحـى الهـى را بـر قلب پاك محمد بگيرند! (ام لهم ملك السموات و الارض و ما بينهما فلير تقوا فى الاسباب ).
ايـن سـخـن در حـقـيـقـت تـكـمـيـلى اسـت بـر بـحـث گـذشـتـه ، در آنجا مى گفت : خزائن رحمت پـروردگـار در دسـت شما نيست كه به هر كس ‍ كه با تمايلات هوس آلودتان هماهنگ است بـبـخـشيد، حال مى گويد اكنون كه اين خزائن به دست شما نيست و فقط در اختيار خدا است تنها راهى كه در پيش داريد اين است كه به آسمانها
بـرويـد، و مـانـع نـزول وحـى او شـويـد، و خـود مى دانيد كه از اين كار نيز سخت عاجز و ناتوانيد!
بـنـابـرايـن نـه (مـقـتـضـى ) در اخـتيار شما است و نه قدرت بر ايجاد مانع داريد، با اينحال چه كارى از دست شما ساخته است ؟ از حسد بميريد، و هر كار از دستتان ساخته است انجام دهيد.
بـه ايـن تـرتـيـب ايـن دو آيه مطلب واحدى را تكرار نمى كنند - آنچنانكه جمعى از مفسران گفته اند - بلكه هر كدام به يكى از ابعاد مساءله ناظر است .
در آخرين آيه مورد بحث در مقام تحقير اين مغروران سبك مغز و فخرفروش مى گويد: اينها لشكر كوچك شكست خورده اى از احزابند! (جند ما هنالك مهزوم من الاحزاب ).
(هـنـالك ) بـه مـعـنـى آنـجـا و بـراى اشـاره بـه بـعـيـد اسـت ، بـه هـمـيـن دليـل جـمـعـى آن را اشـاره بـه شـكـسـت مـشـركـان در جـنـگ بدر مى دانند كه در نقطه نسبتا دوردستى از مكه واقع شده .
تـعـبير به (احزاب ) ظاهرا اشاره به تمام گروههائى است كه بر ضد پيامبران قيام كردند و خداوند آنها را در هم كوبيد، اين جمعيت مشركان گروهك كوچكى از آن گروهها هستند كـه بـه سـرنـوشـت آنان گرفتار خواهند شد. (شاهد اين سخن آيات آينده است كه به اين مساءله تصريح كرده )
فراموش نكنيم كه اين سوره از سوره هاى مكى است ، و اين سخن را قرآن
زمـانـى مـى گويد كه مسلمانان در اقليت شديدى بودند، آنچنان كه ممكن بود مشركان آنها را هـمـچـون يـك لقـمـه بـربـايـنـد (تـخـافـون ان يـتـخـطـفـكـم النـاس ) (انفال - 26).
آن روز هيچ نشانه اى از پيروزى براى مسلمانان به چشم نمى خورد.
آن روز پـيـروزيهاى بدر و احزاب و حنين پيش نيامده بود، ولى قرآن با قاطعيت گفت : اين دشمنان سرسخت لشكر كوچكى هستند كه دچار شكست خواهند شد.
امـروز هـم قـرآن هـمـيـن بـشـارت را بـه مسلمانان جهان كه از هر سو در محاصره قدرتهاى مـتجاوز و ستمگر قرار گرفته اند مى دهد كه اگر همچون مسلمانان نخستين بر سر عهد و پيمان خدا به ايستند او نيز وعده خودش را در زمينه شكست جنود احزاب تحقق خواهد بخشيد.
آيه و ترجمه


كذبت قبلهم قوم نوح و عاد و فرعون ذو الا وتاد (12)
و ثمود و قوم لوط و اصحاب الايكة أ ولئك الا حزاب (13)
إ ن كل إ لا كذب الرسل فحق عقاب (14)
و ما ينظر هؤ لاء إ لا صيحة واحدة مالها من فواق (15)
و قالوا ربنا عجل لنا قطنا قبل يوم الحساب (16)




ترجمه :

12 - قبل از آنها قوم نوح و عاد و فرعون صاحب قدرت (پيامبران ما را) تكذيب كردند.
13 - و قـوم ثـمـود و لوط و اصـحـاب الايـكه (قوم شعيب )، اينها احزابى بودند (كه به تكذيب پيامبران برخاستند).
14 - هر يك از اين گروهها رسولان را تكذيب كردند، و عذاب الهى درباره آنها تحقق يافت .
15 - ايـنـهـا (بـا اين اعمالشان ) انتظارى جز اين نمى كشند كه يك صيحه آسمانى فرود آيد صيحه اى كه در آن بازگشت نيست (و همگى را نابود سازد).
16 - آنـهـا (از روى خـيـره سـرى ) گفتند. پروردگارا! نصيب ما را از عذابت هر چه زودتر قبل از روز حساب به ما ده !
تفسير:
تنها يك صيحه آسمانى كارشان را يكسره مى كند!
در تعقيب آخرين آيه اى كه گذشت و از شكست مشركان در آينده خبر
مـى داد، و آنـهـا را لشـكـر كـوچـكـى از احـزاب مـغلوب معرفى مى كرد، در آيات مورد بحث گـروهـى از ايـن احـزاب را كـه تـكـذيـب پيامبران كردند و به سرنوشت شومى گرفتار شدند معرفى مى كند.
مـى گـويـد: قـبل از آنها قوم نوح و عاد و فرعون و ذوالاوتاد و صاحب قدرت آيات الهى و رسولانش را تكذيب كردند (كذبت قبلهم قوم نوح و عاد و فرعون ذو الاوتاد)
هـمـچـنـين قوم ثمود و قوم لوط و اصحاب الايكه (قوم شعيب ) اينها احزابى بودند كه به تكذيب پيامبران برخاستند (و ثمود و قوم لوط و اصحاب الايكه اولئك الاحزاب ).
آرى ايـنـها شش گروه از احزاب جاهلى و بت پرست بودند كه بر ضد پيامبران بزرگى قيام كردند.
قوم نوح در برابر اين پيامبر عظيم .
قوم عاد در مقابل حضرت هود.
فرعون در برابر موسى و هارون .
قوم ثمود در برابر صالح .
قوم لوط در برابر حضرت لوط.
و اصحاب الايكه در برابر شعيب .
آنها آنچه در توان داشتند در تكذيب و آزار و ايذاء پيامبران و مؤ منان به كار گرفتند اما سرانجام عذاب الهى دامانشان را گرفت و همچون مزرعه خشك شده آنها را درو كرد.
قوم نوح با طوفان و بارانهاى سيلابى نابود شدند.
عاد با تندبادى سرسخت و كوبنده .
فرعون و فرعونيان با امواج نيل .
قوم ثمود با صيحه آسمانى (صاعقه اى عظيم ).
قوم لوط با زلزله اى وحشتناك توام با بارانى از سنگهاى آسمانى .
قوم شعيب نيز با صاعقه اى مرگبار كه از ابرى بر سر آنها فرود آمد و به اين ترتيب آب و بـاد و خـاك و آتـش كـه وسـائل اصـلى زنـدگـى انـسـان را تـشـكـيـل مـى دهـنـد مـامـور مـرگ آنـهـا شدند، و چنان طومار عمر اين سركشان ياغى را در هم نورديدند كه اثرى از آنها باقى نماند.
ايـن مـشـركـان مـكـه بـايـد بينديشند نسبت به اين اقوام گروه كوچكى بيش نيستند، چرا از خواب غفلت بيدار نمى شوند؟
تـوصـيف فرعون به (ذوالاوتاد) (صاحب ميخهاى محكم ) كه در آيات فوق صريحتر و در آيـه 10 سوره فجر آمده است ، كنايه از استحكام قدرت فرعون و فرعونيان است ، اين تـعـبـير در سخنان روزمره نيز به معنى استحكام به كار مى رود گفته مى شود: فلانكس ‍ مـيـخـهـايـش مـحكم است ، يا ميخهاى اين كار كوبيده شده ، و يا چهارميخه شده است ، چرا كه هميشه براى استحكام بنا يا خيمه ها از انواع ميخها استفاده مى كنند.
بـعـضى نيز آن را اشاره به لشكريان عظيم فرعون دانسته اند، چرا كه لشكر معمولا از خيمه ها استفاده مى كند، و براى نگهداشتن خيمه ها از ميخ استفاده مى نمايند.
بـعضى ديگر آنرا اشاره به شكنجه هاى وحشتناك فرعونيان نسبت به دشمنانشان دانسته اند كه به اصطلاح آنها را به چهار ميخ مى كشند، هر يك از دست و پاى
آنها را با ميخ به زمين ، چوبه دار، و يا ديوارى مى كوبيدند، و مى گذاشتند تا جان دهد!
و سـرانـجـام بـعـضـى نـيـز احـتـمـال داده انـد كـه اوتـاد هـمـان اهـرام مـصـر اسـت كـه هـمـچـون مـيـخ بـر دل زمـيـن نـشسته ، و چون اهرام از ويژگيهاى فراعنه است اين توصيف در قرآن منحصرا در مورد آنان آمده است .
در عين حال اين احتمالات با هم منافاتى ندارد و ممكن است در مفهوم اين كلمه جمع باشد.
در مـورد اصـحـاب الايـكـه ، ايـكـه به معنى درخت و اصحاب الايكه همان قوم حضرت شعيب هـسـتـنـد كـه در سرزمينى پر آب و مشجر در ميان حجاز و شام زندگى مى كردند در تفسير سوره حجر ذيل آيه 78 به قدر كافى سخن گفته ايم (جلد 11 صفحه 120).
آرى هـر يك از اين گروهها رسولان پروردگار را تكذيب كردند و عذاب الهى درباره آنها محقق شد (ان كل الا كذب الرسل فحق عقاب ).
و تـاريـخ نـشـان مى دهد كه چگونه هر گروهى از آنها به بلائى جان سپردند و در مدت كوتاهى شهر و ديارشان به ويرانه اى تبديل شد، و نفراتشان به جسدهائى بى روح !
آيـا ايـن مـشـركـان مـكـه بـا ايـن كـارهـاى خـود سـرنـوشتى بهتر از آنها مى توانند داشته باشند،؟ در حالى كه اعمال آنها همان اعمال است و سنت خداوند همان سنت ؟!
لذا در آيـه بـعـد بـه عـنـوان يـك تـهـديـد قـاطـع و كـوبـنـده مـى گـويـد: ايـنـهـا بـا اين اعـمـال انـتـظـارى جـز اين نمى كشند كه يك صيحه آسمانى فرا رسد صيحه اى كه در آن بازگشت نيست (و ما ينظر هولاء الا صيحة واحدة ما لها من فواق ).
ايـن صـيـحه ممكن است همانند صيحه هائى باشد كه بر اقوام پيشين فرود آمد، صاعقه اى وحشتناك ، يا زمين لرزه اى پر صدا، و زندگى آنها را در هم كوبيد.
و نيز ممكن است اشاره به صيحه عظيم پايان جهان باشد كه از آن تعبير به نفخه صور اول مى شود.
بـعـضـى از مـفـسـران تـفسير اول را مورد ايراد قرار داده اند و آن را مخالف آيه 33 سوره انـفـال دانسته اند كه مى فرمايد: و ما كان الله ليعذبهم و انت فيهم : تا تو در ميان آنها هستى خداوند آنان را مجازات نمى كند.
اما با توجه به اينكه مشركان اين اعتقاد را درباره پيامبر اسلام (صلى اللّه عليه و آله و سـلّم ) نـداشـتند، و اعمالشان همانند اعمال اقوامى بود كه با صيحه هاى آسمانى جان داده بـودنـد، مـى بـايـسـت هـر لحـظـه در انـتظار چنين سرنوشتى باشند، چرا كه آيه سخن از مساءله انتظار مى گويد (دقت كنيد).
بـعـضـى بـه تـفسير دوم نيز ايراد كرده اند كه مشركان عرب به هنگام پايان جهان زنده نيستند كه آن صيحه عظيم دامانشان را بگيرد.
ولى اين ايراد نيز درست نيست ، به همان دليل كه قبلا گفتيم ، زيرا هيچكس لحظه پايان جهان و قيام قيامت را نمى داند، بنابراين در آن روز مشركان مى بايست هر لحظه در انتظار آن صيحه عظيم و غير قابل بازگشت باشند.
بـه هـر حـال ايـن بـيـخـبران با تكذيب و انكار آيات الهى و نسبتهاى ناروا درباره پيامبر اسـلام (صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم ) و اصـرار و لجـاجـت بـر بت پرستى ظلم و فساد گـوئى در انـتـظـار عـذاب الهـى نـشـسته اند، عذابى كه خرمن عمر آنها را بسوزاند، و يا صـيـحـه اى كـه بـه عـمـر جـهـان پـايـان دهـد و آنـهـا را بـه راهـى غـيـر قابل بازگشت ببرد.
(فـواق ) (بـر وزن رواق ) بـه طـورى كـه بـسـيـارى از اهـل لغـت و تفسير گفته اند در اصل به معنى فاصله اى است كه در ميان دو مرتبه دوشيدن شـيـر از پـسـتـان مـى بـاشـد، زيـرا هـنـگـامـى كـه شـيـر بـه طـور كامل دوشيده شود كمى بايد صبر كرد تا مجددا شير در پستان جمع شود.
و بـعـضـى آن را بـه مـعـنـى فـاصـله اى كـه ميان باز كردن انگشتان و بستن آن به هنگام دوشيدن شير با انگشت است مى دانند.
و از آنـجـا كـه پستان بعد از دوشيدن شير در استراحت فرو مى رود گاه اين كلمه در معنى آرامش و استراحت نيز به كار رفته است .
و نـيـز از آنـجـا كـه ايـن فاصله براى بازگشت شير به پستان است اين تعبير به معنى بـازگـشت و رجوع نيز آمده ، و از همين جهت بهبودى مريض را (افاقه ) مى گويند، چرا كـه سـلامـت و تـنـدرسـتـى بـه او بـاز مـى گـردد، و نـيـز بـه هـوش آمـدن مـسـت ، و عـاقـل شـدن ديـوانـه را بـه خـاطـر بـازگـشـت هـوش و عقل به آنها افاقه مى گويند.
به هر حال اين صيحه وحشتناك هيچگونه بازگشت و راحت و آرامش و سكونى در آن نيست ، و هنگامى كه تحقق يافت همه درها به روى انسان بسته مى شود،
نه پشيمانى سودى دارد، نه امكان جبران موجود است ، و نه فريادها بجائى مى رسد.
آخـريـن آيـه مـورد بـحـث بـه يـكـى ديـگـر از سـخنان كفار و منكران كه از روى سخريه و استهزاء مى گفتند اشاره كرده مى گويد:
آنـهـا گـفـتـنـد: پـروردگـارا! نـصـيـب مـا را از عـذابـت هـر چـه زودتـر قـبـل از روز حـسـاب بـه مـا ده ! (و قـالوا ربـنـا عـجـل لنـا قـطـنـا قبل يوم الحساب ).
ايـن كـوردلان مـغـرور آنـچنان مست باده غرور بودند كه حتى عذاب الهى و دادگاه عدلش را به باد مسخره مى گرفتند، و مى گفتند: چرا سهميه عذاب ما تاخير كرد؟
چرا خدا زودتر سهميه ما را نمى دهد؟!
در مـيـان اقـوام پـيـشـيـن ايـن چـنـيـن سـبـك مغزان از خود راضى نيز كم نبودند، اما در لحظه گـرفـتـارى در چنگال عذاب الهى مانند حيوانات نعره مى كشيدند، و كسى به فريادشان نمى رسيد.
(قط ) (بر وزن جن ) در اصل به معنى چيزى است كه از عرض بريده مى شود، و (قد ) (بـر هـمـيـن وزن ) بـه مـعـنـى چـيـزى اسـت كـه از طول بريده مى شود!
و از آنـجا كه نصيب و سهميه معين هر كس گوئى چيزى مقطوع و بريده شده است ، اين واژه در معنى سهم نيز بكار رفته است .
و گاه به معنى كاغذى است كه چيزى بر آن مى نگارند، و يا نام اشخاص و جوائز آنها را در آن مى نويسند.
لذا بـعـضـى از مـفـسـران در تـفـسـيـر آيـه فـوق گـفـتـه انـد مـنظور اين است خداوندا نامه اعـمـال ما را پيش از روز جزا به دست ما ده اين سخن را زمانى گفتند كه آيات قرآن خبر داد گروهى در روز قيامت نامه اعمالشان در دست راست و گروهى شده آنها را درو كرد.
آنـهـا از روى اسـتـهـزاء گـفـتـنـد چـه خـوب بـود الان نـامـه اعمال ما به ما داده مى شد؟ تا بخوانيم و به بينيم چكاره ايم ؟
بـه هـر حـال جـهـل و غـرور دو صـفت بسيار زشت و مذموم است كه غالبا از يكديگر جدا نمى شود، جاهلان مغرورند، و مغروران جاهل ، و آثار اين دو در مشركان عصر جاهليت فراوان به چشم مى خورد.
آيه و ترجمه


اصبر على ما يقولون و اذكر عبدنا داود ذا الا يد إ نه أ واب (17)
إ نا سخرنا الجبال معه يسبحن بالعشى و الاشراق (18)
و الطير محشورة كل له أ واب (19)
و شددنا ملكه و ءاتيناه الحكمة و فصل الخطاب (20)




ترجمه :

17 - در بـرابـر آنـچـه مـى گـويـنـد شـكيبا باش ، و به خاطر بياور بنده ما داود صاحب قدرت و توبه كار را.
18 - ما كوهها را مسخر او ساختيم كه هر شامگاه و صبحگاه با او تسبيح مى گفتند.
19 - پـرنـدگـان را نيز دستجمعى مسخر او كرديم (تا همراه او تسبيح خدا گويند) و همه اينها بازگشت كننده به سوى او بودند.
20 - و حكومت او را استحكام بخشيديم ، هم دانش به او داديم و هم داورى عادلانه .
تفسير:
از زندگى داود درس بياموز
(داود) يـكى از پيامبران بزرگ بنى اسرائيل بود، كه حكومتى عظيم داشت ، و در آيات مـتـعـددى از قـرآن مـجـيـد مـقـام والاى او سـتـوده شـده ، بـه دنـبـال بـحـثـهـائى كـه در آيات گذشته پيرامون كارشكنيهاى مشركان و بت پرستان ، و نـسبتهاى نارواى آنان به پيامبر اسلام (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) آمده بود، قرآن در ايـنـجا براى دلدارى پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) و مؤ منان اندك آن روز داستان داود را مطرح مى كند، داودى كه خداوند آن
همه قدرت به او داد، و حتى كوهها و پرندگان را مسخر او ساخت ، تا نشان دهد هنگامى كه لطف او شامل حال كسى باشد كارى از انبوه دشمنان ساخته نيست .
ولى ايـن پيغمبر بزرگ نيز با آن همه قدرت ظاهرى از زخم زبان مردم در امان نماند، تا تـسـلى خاطرى براى پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) باشد كه اين مساءله منحصر به او نبوده و بزرگان جهان در اين امر شركت داشته اند.
نخست مى گويد: در برابر آنچه آنها مى گويند شكيبا باش ، و به خاطر بياور بنده ما را داود صـاحـب قـدرت بود و بسيار توبه كار (اصبر على ما يقولون و اذكر عبدنا داود ذا الايد انه اواب ).
(ايد) هم به معنى قدرت آمده و هم به معنى نعمت .
و داود به هر دو معنى (ذاالايد) بود، نيروى جسمانيش در حدى بود كه در ميدان جنگ بنى اسرائيل با جالوت جبار ستمگر با يك ضربه نيرومند به وسيله سنگى كه از فلاخن رها كرد جالوت را از بالاى مركب به روى خاك افكند، و در خون خود غلطيد.
بعضى نوشته اند سنگ سينه او را شكافت و از آن طرف بيرون آمد!
و از نظر قدرت سياسى ، حكومتى نيرومند داشت كه با قدرت تمام در برابر دشمنان مى ايـسـتـاد، حـتـى گـفـتـه انـد در اطـراف مـحـراب عـبـادت او هزاران نفر شب تا به صبح به حال آماده باش بودند!.
و از نـظـر قـدرت مـعـنوى و اخلاقى و نيروى عبادت چنان بود كه بسيارى از شب را بيدار بـود و بـه عـبـادت پـروردگـار مـشـغـول ، و نـيـمـى از روزهـاى سال را روزه مى گرفت .
از نـظـر نـعـمتها خداوند انواع نعم ظاهرى و باطنى را به او ارزانى داشته بود، خلاصه ايـنـكـه داود مردى بود نيرومند در جنگها، در عبادت ، در علم و دانش و در حكومت ، و هم صاحب نعمت فراوان .
(اواب ) از مـاده (اوب ) (بـر وزن قول ) به معنى بازگشت اختيارى به سوى چيزى اسـت ، و از آنـجـا كـه اواب صـيـغـه مـبالغه مى باشد اشاره به اين است كه او بسيار به سوى پروردگارش بازگشت مى كرد، و از كوچكترين غفلت و ترك اولى توبه مى نمود.
سـپـس طـبـق روش اجـمـال و تـفـصـيـل كـه در قـرآن مـجـيـد بـه هـنـگـام ذكـر مـسائل مختلف معمول است ، بعد از بيان اجمالى نعمتهاى خداوند بر داود، به شرح قسمتى از آن پرداخته ، چنين مى گويد: ما كوهها را مسخر او ساختيم به گونه اى كه هر شامگاه و صـبـحـگـاه بـا او خـدا را تـسـبـيـح مـى گـفـتـنـد! (انـا سـخـرنـا الجبال معه يسبحن بالعشى و الاشراق ).
نـه تـنـها كوهها كه پرندگان را نيز دستهجمعى مسخر او كرديم ، تا همراه او تسبيح خدا گويند (و الطير محشورة ).
هـمه اين پرندگان و كوهها مطيع فرمان داود و همصدا با او و بازگشت كننده به سوى او بودند (كل له اواب ).
ضمير (له ) ممكن است به (داود) باز گردد، بنابراين مفهوم جمله همان
خـواهـد بود كه در بالا گفتيم ، اين احتمال نيز داده شده كه به ذات پاك خداوند برگردد يعنى همه ذرات عالم به سوى او باز مى گردند و سر بر فرمان او دارند.
در اينكه همصدا شدن كوهها و پرندگان با داود چگونه بوده ؟ در ميان مفسران گفتگو است :
1 - گاه احتمال داده اند كه اين صداى گيرا و جذاب و پر طنين داود بود كه در كوهها منعكس مى شد و پرندگان را به سوى خود جذب مى كرد (البته اين فضيلت مهمى محسوب نمى شود كه قرآن از آن با آنهمه عظمت ياد كند).
2 - گـاه گـفته اند كه اين تسبيح تواءم با صداى ظاهرى و همراه با نوعى درك و شعور بـوده كـه در بـاطـن ذرات عـالم اسـت ، طـبـق ايـن نـظـر تـمـامـى مـوجـودات جهان از يك نوع عـقـل و شـعـور بـرخـوردارنـد، و هـنـگـامـى كـه صـداى دل انـگـيز اين پيامبر بزرگ را به وقت مناجات مى شنيدند با او همصدا مى شدند، و غلغله تسبيح آنها درهم مى آميخت .
3 - بعضى نيز احتمال داده اند كه اين همان تسبيح تكوينى است كه همه موجودات با زبان حـال دارنـد، و نـظام خلقت آنها به خوبى حكايت مى كند كه خداوند از هر عيب و نقص پاك و مـنـزه اسـت و داراى عـلم و قـدرت و هـر گـونـه صـفـات كمال .
ولى ايـن مـعنى اختصاص به داود ندارد كه از ويژگيهاى او شمرده شود بنابراين از همه مناسبتر تفسير دوم است ، و اين از قدرت خدا بعيد نيست ، اين زمزمه اى بود كه در درون اين مـوجـودات جهان و در مكنون باطن آنها هميشه جريان داشت ، اما خداوند به نيروى اعجاز آنرا بـراى داود ظـاهـر مـى ساخت ، همانگونه كه در مورد تسبيح سنگريزه در كف پيغمبر اسلام (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) نيز مشهور است .
آيه بعد همچنان به ذكر نعمتهاى خداوند بر داود ادامه داده ، مى فرمايد:ما نظام حكومت او را استحكام بخشيديم (و شددنا ملكه ).
آنچنان كه همه سركشان و طاغيان و دشمنان از او حساب مى بردند.
علاوه بر اين به او حكمت و علم و دانش داديم (و آتيناه الحكمة ).
همان حكمتى كه قرآن درباره آن مى گويد: و من يؤ ت الحكمة فقد اوتى خيرا كثيرا: هر كس حكمت به او اعطا شده خير فراوان نصيب او شده است .
(حكمت ) در اينجا به معنى علم و دانش و نيروى تدبير امور كشور يا مقام نبوت و يا همه اينها است .
(حـكـمـت ) گـاه جنبه علمى دارد كه از آن تعبير به (معارف عاليه ) مى شود، و گاه جـنـبـه عـمـلى كـه از آن تـعبير به (اخلاق و عمل صالح ) مى گردد، و داود از همه اينها بهره وافر داشت .
آخرين نعمت بزرگ خدا بر داود اين بود كه مى فرمايد: ما به او علم قضا و داورى صحيح و عادلانه داديم (و فصل الخطاب ).
تـعـبـيـر از داورى بـه (فـصـل الخـطـاب ) به خاطر آن است كه خطاب همان گفتگوهاى طرفين نزاع است ، و فصل به معنى قطع و جدائى است .
و مـى دانـيـم گـفتگوهاى صاحبان نزاع هنگامى قطع خواهد شد كه داورى صحيحى بين آنها بشود، لذا اين تعبير به معنى قضاوت عادلانه آمده است .
ايـن احتمال در تفسير اين جمله نيز وجود دارد كه خداوند منطق نيرومندى كه از فكر بلند، و عـمق انديشه حكايت مى كرد در اختيار داود گذارد، نه تنها در مقام داورى كه در همه جا سخن آخر و آخرين سخن را بيان مى كرد.
بـه راسـتـى با وجود خداوندى كه قدرت دارد به انسان شايسته اى اينهمه نيرو و توان بـخـشـد جـاى ايـن نـيست كه احدى از لطف او مايوس گردد، و اين نه تنها مايه تسلى خاطر پـيـامـبـر (صـلى اللّه عـليـه و آله و سلّم ) و مؤ منان مكه در آن روز بود كه سخت در فشار بودند، بلكه مايه تسلى همه مؤ منان در بند در همه اعصار و قرون است .
نكته :
ده صفت برجسته داود (عليه السلام )
بعضى از مفسران از چند آيه فوق ده موهبت بزرگ الهى براى داود استفاده كرده اند كه هم مـقـام والاى ايـن پـيـامـبـر را روشـن مـى كـنـد و هـم ويـژگـيـهـاى يـك انـسـان كامل را:
1 - به پيامبر اسلام (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) با آن عظمت مقام دستور مى دهد كه در صـبـر و شـكـيـبـائى بـه داود اقتدا كند و از تاريخ او كمك گيرد (اصبر على ما يقولون و اذكر).
2 - او را بـه مـقـام عبوديت و بندگى توصيف مى كند و در حقيقت نخستين ويژگى او را همين مـقـام عـبـوديـتـش مى شمرد (عبدنا داود) نظير همين معنى را در مورد پيامبر اسلام (صلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم ) در مـسـاءله مـعراج مى خوانيم آنجا كه مى گويد: سبحان الذى اسرى بعبده ... منزه است خداوندى كه بنده خود را شبانه حركت داد... (اسراء - 1).
3 - او داراى قـوت و قدرت (بر اطاعت پروردگار و پرهيز از گناه و تدبير امور مملكت ) بود (ذا الايد) همانگونه كه در مورد پيغمبر اسلام نيز مى خوانيم هو الذى ايدك بنصره و بـالمـؤ مـنـيـن : او كـسى است كه تو را با يارى خود تقويت كرد، همچنين به وسيله مؤ منان (انفال - 62).
4 - او را بـه اواب بـودن كـه مـفـهـومش بازگشت مكرر و رجوع پى درپى به ساحت قدس خداوند است توصيف مى كند (انه اواب ).
5 - تسخير كوهها را با او در تسبيح صبحگاهان و شامگاهان ، از افتخاراتش مى شمرد (انا سخرنا الجبال معه يسبحن بالعشى و الاشراق ).
6 - هـمـاوازى پـرندگان را با او در نيايش و تسبيح خدا يكى از مواهب خدادادى او مى شمرد (و الطير محشورة ).
7 - نه تنها در آغاز با او همصدا بودند كه هر بار او به تسبيح خدا باز مى گشت با او هم آواز مى شدند (كل له اواب ).
8 - خـداونـد مـلك و حـكـومـتـى بـه او داد كـه پـايـه هـاى آن را مـحـكـم سـاخـتـه بـود، و وسائل مادى و معنوى براى نيل به اين مقصود را در اختيارش گذارده بود (و شددنا ملكه ).
9 - سـرمـايـه مهم ديگر خداداديش علم و دانش فوق العاده بود، همان علم و دانشى كه هر جا باشد منبع خير كثير و سرچشمه هر نيكى و بركت است (و آتيناه الحكمة ).
10 - و بـالاخـره مـنـطـقـى نـيـرومـنـد و گـفتارى مؤ ثر و نافذ و قدرت بر داورى قاطع و عادلانه به او ارزانى شده بود (و فصل الخطاب ).
و بـه راسـتـى پايه هاى هيچ حكومتى بدون اين صفات : علم ، قدرت منطق ، تقواى الهى ، توانائى بر ضبط نفس ، و نيل به مقام عبوديت پروردگار محكم نمى شود.
آيه و ترجمه


و هل أ تئك نبؤ ا الخصم إ ذ تسوروا المحراب (21)
إ ذ دخـلوا عـلى داود فـفـزع مـنـهم قالوا لا تخف خصمان بغى بعضنا على بعض فاحكم بيننا بالحق و لا تشطط و اهدنا إ لى سواء الصرط (22)
إ ن هـذا أ خـى له تـسـع و تـسـعـون نـعـجـة ولى نـعـجـة واحـدة فقال أ كفلنيها و عزنى فى الخطاب (23)
قال لقد ظلمك بسؤ ال نعجتك إ لى نعاجه و إ ن كثيرا من الخلطاء ليبغى بعضهم على بعض إ لا الذيـن ءامـنوا و عملوا الصالحات و قليل ما هم و ظن داود أ نما فتناه فاستغفر ربه و خر راكعا و أ ناب (24)
فغفرنا له ذلك و إ ن له عندنا لزلفى و حسن ماب (25)




ترجمه :

21 - آيا داستان شاكيان هنگامى كه از محراب (داود) بالا رفتند به تو رسيده است ؟!
22 - هـنـگـامـى كـه (بى هيچ مقدمه ) بر او وارد شدند و او از مشاهده آنها وحشت كرد، گفتند نـتـرس ، دو نـفر شاكى هستيم كه يكى از ما بر ديگرى تعدى كرده ، اكنون در ميان ما به حق داورى كن و ستم روا مدار، و ما را به راه راست هدايت فرما.
23 - ايـن بـرادر من است نود و نه ميش دارد، و من يكى بيش ندارم ، اما او اصرار مى كند كه اين يكى را هم به من واگذار! و از نظر سخن بر من غلبه كرده است .
24 - (داود) گـفـت : مسلما او با درخواست يك ميش تو براى افزودن آن به ميشهايش بر تو سـتم كرده ، و بسيارى از دوستان به يكديگر ستم مى كنند مگر آنها كه ايمان آورده اند و عمل صالح دارند، اما عده آنان كم است !، داود گمان كرد ما او را (با اين ماجرا) آزموده ايم ، از پروردگارش طلب آمرزش نمود و به سجده افتاد و توبه كرد.
25 - ما اين عمل را بر او بخشيديم ، و او نزد ما داراى مقام والا و آينده نيك است .
تفسير:
آزمون بزرگ داود!
در اين آيات بحث ساده و روشنى درباره قضاوت داود مطرح شده كه بر اثر تحريفات و سـوء تـعـبيرات بعضى از ناآگاهان جنجال عظيمى در ميان مفسران برانگيخته است ، امواج ايـن غـوغـا آنـچـنـان قـوى بـود كـه حـتـى بـعـضـى از مـفـسـران اسـلامـى را بـه دنـبـال خـود كشانده ، و داوريهاى نادرست و گاه بسيار زننده را درباره اين پيامبر بزرگ سبب شده است .
مـا قـبـلا مـتن آيات قرآن را بدون هيچ شرحى در اينجا بيان مى كنيم تا خوانندگان با ذهن خـالى مـفـهـوم آيـات را دريـابـنـد و بعد از پايان اين تفسير كوتاه به سراغ گفتگوهاى مختلفى كه در اين زمينه شده است مى رويم .
به دنبال آيات گذشته كه صفات ويژه داود و مواهب بزرگ خدا را بر او
بيان مى كرد قرآن ماجرائى را كه در يك دادرسى براى داود پيش آمد شرح مى دهد:
نـخـسـت خـطـاب بـه پـيـامـبـر اسلام (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) كرده ، مى گويد: آيا داسـتـان شـاكـيـانـى كـه از ديـوار مـحـراب داود بـالا رفـتـنـد بـه تـو رسـيـده اسـت ؟! (و هل اتاك نبا الخصم اذ تسوروا المحراب ).
(خـصـم ) در اصل معنى مصدرى دارد، و به معنى نزاع كردن است ، ولى بسيار مى شود كـه به طرفين نزاع نيز خصم مى گويند، اين كلمه بر مفرد و جمع هر دو اطلاق مى شود، و گاه جمع آن به صورت (خصوم ) آمده است .
(تـسـوروا) از مـاده (سـور) بـه معنى ديوار بلندى است كه اطراف خانه يا شهر را گـرفـتـه بـاشـد، ولى بـايـد تـوجـه داشـت كـه ايـن مـاده در اصل به معنى پريدن و بالا رفتن است .
(مـحـراب ) بـه مـعـنـى صـدر مـجـلس و يـا غـرفـه هـاى فـوقـانـى اسـت ، و چـون مـحـل عـبادت در آن قرار مى گرفته تدريجا به معنى (معبد) به كار رفته است ، و در اسـتـعـمـالات روزمـره خـصـوصـا به مكانى كه امام جماعت براى اقامه نماز جماعت مى ايستد گفته مى شود.
در (مـفردات ) از بعضى نقل شده كه (محراب ) مسجد را از اين نظر محراب گفته اند كه محل حرب و جنگ با شيطان و هواى نفس است .
بـه هـر حال با اينكه داود محافظين و مراقبين فراوانى در اطراف خود داشت ، طرفين نزاع از غـيـر راه مـعـمولى از ديوار محراب و قصر او بالا رفتند، و ناگهان در برابر او ظاهر گـشـتـند، چنانكه قرآن در ادامه اين بحث مى گويد: ناگهان آنها بر داود وارد شدند (بى آنـكـه اجـازه اى گـرفـته باشند و يا اطلاع قبلى بدهند) لذا داود از مشاهده آنها وحشت كرده زيرا فكر مى كرد قصد سوئى درباره او دارند (اذ دخلوا على داود ففزع منهم ).
امـا آنها به زودى وحشت او را از بين بردند و گفتند: نترس ، دو نفر شاكى هستيم كه يكى از مـا بـر ديـگرى تعدى كرده و براى دادرسى نزد تو آمديم (قالوا لا تخف خصمان بغى بعضنا على بعض ).
اكنون در ميان ما به حق داورى كن ، و ستم روا مدار، و ما را به راه راست هدايت فرما (فاحكم بيننا بالحق و لا تشطط و اهدنا الى سواء الصراط)
(تـشـطـط) از مـاده (شـطـط ) (بـر وزن فـقـط) در اصـل به معنى دورى زياد است ، و از آنجا كه ظلم و ستم انسان را از حق بسيار دور مى كند واژه شـطـط در اين معنى بكار رفته ، و همچنين به سخنى كه دور از حقيقت باشد اطلاق مى شود.
مـسـلمـا نـگـرانـى و وحـشـت داود در ايـنـجـا كـم شـد، ولى شـايـد ايـن سـؤ ال هنوز براى او باقى بود كه بسيار خوب ، شما قصد سوئى نداريد، و هدفتان شكايت نزد قاضى است ، ولى آمدن از اين راه غير معمول براى چه منظورى بود؟
اما آنها مجال زيادى به داود ندادند و يكى براى طرح شكايت پيشقدم شد و گفت اين برادر من است ، نود و نه ميش دارد، و من يكى بيش ندارم ولى او اصرار دارد كه اين يكى را هم به من واگذار!، او از نظر سخن بر من غلبه كرده ، و از من گوياتر است (ان هذا اخى له تسع و تسعون نعجة ولى نعجة واحدة فقال اكفلنيها و عزنى فى الخطاب ).
(نعجة ) به معنى ميش (گوسفند ماده ) است ، و به گاو وحشى و گوسفند كوهى ماده نيز گفته مى شود.
اكـفـلنيها از ماده كفالت در اينجا كنايه از واگذار كردن است (معنى جمله اين است كه كفالت آن را به من واگذار يعنى آن را به من ببخش ).
(عـزنـى ) از مـاده عـزت بـه مـعـنى غلبه است ، و مفهوم جمله اين است كه او بر من غلبه كرد.
تفسيرنمونه جلد 19 صفحه 247
در اينجا داود پيش از آنكه گفتار طرف مقابل را بشنود - چنانكه ظاهر آيات قرآن است - رو به شاكى كرد و (گفت : مسلما او با درخواست يك ميش تو براى افزودن آن به ميشهايش بـر تـو سـتـم روا داشـتـه )! (قـال لقـد ظـلمـك بـسـؤ ال نعجتك الى نعاجه ).
امـا اين تازگى ندارد (بسيارى از دوستان و افرادى كه با هم سرو كار دارند نسبت به يكديگر ظلم و ستم مى كنند) (و ان كثيرا من الخطاء ليبغى بعضهم على بعض ).
(مگر آنها كه ايمان آورده اند و عمل صالح دارند) (الا الذين آمنوا و عملوا الصالحات ).
(اما عده آنها كم است ) (و قليل ما هم ).
آرى آنـهـا كـه در مـعـاشـرت و دوسـتـى حـق ديـگـران را بـطـور كامل رعايت كنند و كمترين تعدى بر دوستان خود روا ندارند كمند، تنها كسانى مى توانند حـق دوسـتـان و آشـنـايـان را بـطـور كـامـلا عـادلانـه ادا كـنـنـد كـه از سـرمـايـه ايـمـان و عمل صالح بهره كافى داشته باشند.
بـه هـر حـال چـنـيـن بـه نظر مى رسد كه طرفين نزاع با شنيدن اين سخن قانع او بر من غلبه كرد.
ولى داود در ايـنـجـا در فكر فرو رفت و با اين كه مى دانست قضاوت عادلانه اى كرده چه ايـنـكـه اگـر طـرف دعـوا ادعـاى شـاكـى را قـبـول نـداشت حتما اعتراض مى كرد، سكوت او بـهـتـريـن دليـل بـر ايـن بـوده كـه مـساءله همان است كه شاكى مطرح كرده ، ولى با اين حـال آداب مـجـلس قضا ايجاب مى كند كه داود در گفتار خود عجله نمى كرد، بلكه از طرف مـقـابـل سـؤ ال مى نمود سپس داورى مى كرد، لذا از اين كار خود سخت پشيمان شد و گمان كرد كه ما او را با اين جريان آزموده ايم (و ظن داود انما فتناه ).
در مـقـام اسـتـغـفـار بر آمد و از درگاه پروردگارش طلب آمرزش نمود و به سجده افتاد و توبه كرد (فاستغفر ربه و خر راكعا و اناب ).
(خـر) از مـاده (خرير) به معنى سقوط از بلندى و توام با صدا است ، مانند صداى آبشار، و از آنجا كه افراد سجده كننده گوئى از بلندى سقوط مى كنند و به هنگام سجده تسبيح مى گويند اين تعبير كنايه از سجده كردن آمده .
تعبير به (راكعا) در آيه مورد بحث يا به خاطر آن است كه ركوع به معنى سجده نيز در لغت آمده ، و يا ركوع مقدمه اى است براى سجده .
بـه هـر حال خداوند او را مشمول لطف خود قرار داد و لغزش او را در اين ترك اولى بخشيد چـنـانـكـه قـرآن در آيـه بـعـد مـى گـويـد: (مـا ايـن عمل را بر او بخشيديم ) (فغفرنا له ذلك ).
(و او نزد ما داراى مقام والا و آينده نيك است ) (و ان له عندنا لزلفى و حسن ماب ).
(زلفـى ) بـه مـعـنـى مـقام (و قرب در پيشگاه خدا) است ، و حسن ماب اشاره به بهشت و نعمتهاى اخروى مى باشد.
نكته ها:
1 - ماجراى اصلى داستان داود چه بود؟
آنـچـه از قـرآن مـجـيـد اسـتفاده مى شود بيش از اين نيست كه افرادى به عنوان دادخواهى از مـحراب داود بالا رفتند و نزد او حاضر شدند، او نخست وحشت كرد سپس به شكايت شاكى گـوش فـرا داد كـه يكى از آن دو 99 گوسفند ماده داشته و ديگرى فقط يك گوسفند، در حـالى كـه صـاحـب نـود و نـه گـوسـفـنـد از بـرادرش تقاضا داشته كه يكى را هم به او واگـذار كند، او حق را به شاكى داد، و اين تقاضا را ظلم و تعدى خواند، سپس از كار خود پشيمان گشت ، و از خداوند تقاضاى عفو كرد و خدا او را بخشيد.
مـنـتـهـى در ايـنـجـا دو تـعـبـيـر قـابـل دقـت اسـت : يكى مساءله (آزمايش ) و ديگرى مسئله (استغفار و توبه )
قـرآن در اين دو قسمت روى نقطه مشخصى انگشت نگذاشته ، اما با توجه به قرائن موجود در اين آيات و روايات اسلامى كه در تفسير اين آيات آمده ، داود اطلاعات و مهارت فراوانى در امـر قـضـا داشـت ، و خدا مى خواست او را آزمايش كند، لذا يك چنين شرائط غير عادى (وارد شـدن بـر داود از طـريـق غـيـر مـعـمـول از بـالاى مـحراب ) براى او پيش آورد، او گرفتار دسـتـپـاچـگـى و عـجـله شـد، و پـيـش از آنـكـه از طـرف مقابل توضيحى بخواهد داورى كرد، هر چند داورى عادلانه بود.
گر چه او به زودى متوجه لغزش خود شد، و پيش از گذشتن وقت جبران نمود ولى هر چه بـود كـارى از او سـر زد كـه شـايـسـتـه مقام والاى نبوت نبود لذا از اين (ترك اولى ) استغفار كرد، خداوند هم او را مشمول عفو و بخشش قرار داد.
گواه بر اين تفسير علاوه بر آنچه گذشت - آيه اى است كه بلافاصله بعد از اين آيات مى آيد و به داود خطاب مى كند كه ما تو را جانشين خود در روى
زمـيـن قـرار داديـم ، لذا از روى حـق و عـدالت در ميان مردم داورى كن و از هوا و هوس پيروى منما.
اين تعبير نشان مى دهد كه لغزش داود در طرز قضاوت و داورى بوده است .
به اين ترتيب در آيات فوق چيزى كه مخالف شاءن و مقام اين پيامبر بزرگ باشد وجود ندارد.
2 - داستان خرافى تورات در مورد داود
اكـنـون بـه تـورات مـراجعه مى كنيم تا به بينيم در اين زمينه چه مى گويد؟ و هم ريشه بعضى از تفسيرهاى افراد ناآگاه و بيخبر را پيدا كنيم .
تـورات در كـتـاب دوم (اشـموئيل ) فصل يازده جمله هاى 2 تا 27 چنين مى گويد: واقع شـد كـه وقـت غـروب داود از بـسترش برخاست و بر پشت بام خانه ملك گردش كرد، و از پشت بام زنى را ديد كه خويشتن را شستشو مى كرد، و آن زن بسيار خوب صورت و خوش ‍ منظر بود، و داود فرستاد و درباره آن زن استفسار نمود، و كسى گفت كه آيا (بت شبع ) دختر (اليعام ) زن (اورياه حتى ) نيست ؟
و داود ايلچيان را فرستاد و او را گرفت ، و او نزد وى آمده ، داود با او خوابيد و او بعد از تـمـيـز شـدن از نـجـاسـتـش بـه خـانه خود رفت ، و زن حامله شده ، فرستاد و داود را مخبر ساخته كه حامله هستم ، و داود به (يوآب ) فرستاد كه (اورياه
حتى ) را نزد من بفرست ، و يوآب ، اورياه را نزد او فرستاد. و اورياه نزد وى آمد، و داود از سلامتى يوآب و از سلامتى قوم و از خوش گذشتن جنگ پرسيد.
و داود به اورياه گفت به خانه ات فرود آى و پاهايت را شستشو نماى ، و اورياه از خانه ملك بيرون رفت و از عقبش مجموعه طعام از ملك بيرون رفت . اما اورياه در دهنه خانه ملك با سـايـر بـنـدگـان آقايش خوابيد و به خانه اش فرود نيامد، و هنگامى كه داود را خبر داده گفتند كه اورياه به خانه اش فرود نيامده بود، داود به اورياه گفت كه آيا از سفر نيامده اى ؟ چـرا بـه خـانـه ات فـرود نـيـامـدى ؟ و اوريـاه بـه داود عـرض كـرد كـه صـنـدوق و اسـرائيـل و يهودا، در سايه بانها ساكنند، و آقايم يوآب و بندگان آقايم بروى صحرا خيمه نشينند، و من آيا مى شود كه به جهت خوردن و نوشيدن و خوابيدن با زن خود بخانه خود بروم ؟ به حيات جانت (سوگند) اين كار را نخواهم كرد...
و واقـع شـد كـه داود صـبـحـدم مـكـتوبى به يوآب نوشته به دست اورياه فرستاد، و در مـكـتـوب بـديـن مضمون نوشت كه اورياه را در مقابل روى جنگ شديدى بگذاريد، و از عقبش پس برويد، تا كه زده شده بميرد (كشته شود). و چنين شد بعد از آنى كه يوآب شهر را ملاحظه كرده بود اورياه را در مكانى كه مى دانست مردمان دلير در آن بوده باشند در آنجا گـذاشـت و مـردمـان شـهـر بـيـرون آمـده بـا يـوآب جنگيدند، و بعضى از قوم بندگان داود افـتـادنـد و اوريـاه حـتـى نـيـز مـرد... زن اورياه شنيد كه شوهرش اورياه مرده است ، و به خـصـوص ‍ شوهرش عزادارى نمود و بعد از انقضاى تعزيه داود فرستاد او را بخانه اش آورد كه او زنش شد!... اما كارى كه داود كرده بود در نظر خدا ناپسند آمد!
خـلاصه اين داستان تا به اينجا چنين مى شود كه : داود روزى به پشت بام قصر مى رود و چشمش به خانه مجاور مى افتد، زنى
را برهنه در حال شستشو مى بيند، عشق او در دلش جاى مى گيرد، به هر وسيله اى بود او را به خانه خود مى آورد، و او از داود باردار مى شود!
شوهر اين زن يكى از افسران برجسته لشكر داود، و مرد پاك طينت و باصفائى بود، داود او را (نـعـوذ بـالله ) بـا تـوطـئه نـاجـوانـمـردانـه اى از طـريـق فـرسـتادن او به منطقه خطرناكى در جنگ به قتل مى رساند، و همسر او را رسما به ازدواج خود درمى آورد!!
اكنون بقيه داستان را از زبان تورات كنونى بشنويد:
در فـصـل 12 از هـمان كتاب دوم اشموئيل چنين آمده است : خداوند ناثان را (يكى از پيامبران بـنـى اسـرائيل و مشاور داود) نزد داود فرستاد، و گفت در شهرى دو آدم بودند يكى غنى و ديـگـرى فـقـيـر، غـنـى گـوسـفـنـد و گاو بسيار داشت ، و فقير را جز يك بره كوچك نبود مـسافرى نزد غنى آمد او دريغ كرد كه از گوسفندان خود غذا براى ميهمان تهيه كند، بره مرد فقير را گرفت و كشت ، اكنون چه بايد كرد؟!
داود سـخت خشمگين شد و به ناثان گفت : به خدا سوگند كسى كه اين كار را كرده مستحق قـتـل است !، او بايد چهار گوسفند به جاى گوسفند بدهد! اما ناثان به داود گفت آن مرد توئى !
داود مـتـوجـه كـار نـادرسـت خـويش شد، و توبه كرد، خداوند توبه او را پذيرفت در عين حال بلاهاى سنگين بر سر داود آورد.
در ايـنـجـا تـورات تـعـبيراتى دارد كه قلم از ذكر آن شرم دارد، لذا از آن صرف نظر مى كنيم .
در ايـن قـسـمـت از داسـتـان تـورات نـكـاتـى بـه چـشـم مـى خـورد كـه مـخـصـوصـا قابل دقت است .
1 - كسى به عنوان دادخواهى نزد داود نيامد بلكه يكى از پيامبران
مـشـاور او داسـتـانـى را بـر سـبـيـل مثال براى پند و اندرز براى او ذكر كرد سخن از دو برادر و تقاضاى يكى از ديگرى در ايـنـجـا نـيـسـت ، بلكه سخن از دو آدم غنى و فقير است كه يكى گاوان و گوسفندان بسيار داشته ، و ديگرى فقط يك بره ، ولى مرد غنى بره مرد فقير را براى ميهمان خود كشته ، تـا ايـنجا نه سخن از بالا رفتن از ديوار محراب است ، نه وحشت داود، و نه طرح دعوا ميان دو برادر، و نه تقاضاى بخشش .
2 - داود آن مـرد غـنـى سـتـمـگـر را مـسـتـحـق قـتـل دانـسـت (بـراى يـك گـوسـفـنـد قتل چرا؟).
3 - بـلافـاصـله حـكـمـى بر ضد اين حكم صادر كرد و گفت بايد به عوض يك گوسفند چهار گوسفند بدهد؟ (چرا؟).
4 - داود به گناه خود در مورد خيانت به همسر اورياه اعتراف كرد.
5 - خداوند او را عفو كرد (به اين سادگى چرا؟).
6 - خـداونـد مـجـازات عـجـيـبـى دربـاره داود قـائل شـد كـه نقل ناكردنش بهتر است .
7 - و همين زن - با اين سوابق درخشان - مادر سليمان شد!
گـر چـه نقل اين داستانها به راستى رنج آور است اما چه مى توان كرد، بعضى از جاهلان ناآگاه تحت تاءثير اين روايات اسرائيلى چهره پاك آيات قرآن مجيد را تيره ساخته اند، و سـخـنـانـى گـفـته اند كه براى روشن كردن حق ، چاره اى جز ذكر بخشى از اين داستان رسوا نبود.
اكنون ما سؤ ال مى كنيم :
1 - آيـا پـيـامبرى كه خداوند او را در آيات گذشته با ده توصيف بزرگ ستوده و پيامبر اسـلام را بـراى الهـام گـرفـتـن بـه سـرگـذشت او توجه داده ، ممكن است يك هزارم از اين اتهامات بر او وارد باشد؟!
2 - آيـا ايـن اراجـيف با جمله اى كه قرآن در آيات بعد از اين مى گويد: يا داود انا جعلناك خـليـفـة فـى الارض : (اى داود مـا تـو را خـليـفـه و نـمـايـنـده خـود در زمين قرار داديم ) سازگار است ؟!
3 - پيامبر خدا نه ، اگر يك فرد عادى مرتكب چنين جنايتى شود همسر افسر وفادار و پاك و بـا ايـمـانـش را ايـن چـنين ناجوانمردانه از دست او بربايد مردم چه قضاوتى درباره او خواهند كرد و مجازاتش چيست ؟!
حتى اگر اين كار از افسق فساق سر زند جاى تعجب است .
درسـت اسـت كـه تـورات داود را پـيـامـبـر نـمـى دانـد ولى او را بـه عـنـوان يـك پـادشـاه عـادل كـه مـقـامـى بـس ارجـمـنـد داشـتـه ، و بـنـيـانـگـذار مـعـبـد بـزرگ بـنـى اسرائيل بوده معرفى مى كند.
4 - جالب اينكه يكى از كتابهاى معروف تورات كتاب (مزامير داود) و مناجاتهاى او است ، آيا مناجات و سخنان يك چنين آدمى مى تواند در لابلاى كتب آسمانى قرار گيرد؟
5 - هـر كـس اندك عقل و شعورى داشته باشد مى داند كه داستانهاى تورات محرف كنونى در ايـن زمـيـنـه خـرافـاتى است كه به دست دشمنان مكتب انبياء و يا افراد بسيار ناآگاه و جاهل ساخته و پرداخته شده است چگونه مى توان آنها را معيار بحث قرار داد؟
آرى عظمت قرآن در اين است كه از اين گونه خرافات خالى است .
3 - روايات اسلامى و ماجراى داود (عليه السلام )
در روايـات اسـلامـى داسـتان زشت و خرافى تورات به اشد وجه تكذيب شده ، از جمله در حديثى از امير مؤ منان على (عليه السلام ) آمده است كه فرمود:
لا اوتـى بـرجل يزعم داود تزوج امرئة اوريا الا جلدته حدين حدا للنبوة وحدا للاسلام هر كس را نزد من آورند كه بگويد داود با همسر اوريا ازدواج كرده دو حد بر او جارى مى كنم حدى براى نبوت و حدى براى اسلام .
چـرا كـه نـسبت فوق از يكسو نسبت يك عمل نامشروع به انسان مؤ منى است و از سوى ديگر هتك مقام نبوت است لذا بايد دوبار حد قذف (هر بار 80 تازيانه ) در مورد او اجرا شود.
هـمـيـن مـعـنـى بـه تـعـبـيـر ديـگـرى از آن امـام بـزرگـوار نقل شده من حدثكم بحديث داود على ما يرويه القصاص جلدته ماة و ستين :
(هـر كـس حـديـث داود را طـبـق آنـچـه افـسانه سرايان مى گويند براى شما روايت كند من يكصد و شصت تازيانه به او خواهم زد).
در حـديـث ديـگـرى كـه (صـدوق ) در (امـالى ) از امـام صـادق (عـليـه السـلام ) نـقـل كـرده چـنين مى خوانيم : ان رضا الناس لا يملك ، و السنتهم لا تضبط، الم ينسبوا داود الى انـه تـبـع الطـير حتى نظر الى امرائة اوريا فهواها، و انه قدم زوجها امام التابوت حتى قتل ثم تزوج بها!:
رضايت همه مردم را نمى توان به دست آورد، و زبان آنها را نمى توان بست ، آيا آنها اين نـسـبـت (فـوق العـاده زشـت را) بـه داود نـدادنـد كـه او بـه دنبال پرنده اى به پشت بام قصرش رفت ، و چشمش به همسر (اوريا) افتاد، و عشق او را بـه دل گـرفـت ، سـپس همسر او را به ميدان جنگ در پيشاپيش تابوت (كه آثار انبياى بـنـى اسـرائيـل در آن حـفـظ مـى شـد و بـه عـنـوان بـركـت در پـيـشـاپـيـش لشـكـر حـمـل مـى نـمودند) فرستاد تا كشته شد، سپس با همسرش ازدواج كرد؟! (جائى كه پيامبر بزرگ
خدا از زبان مردم در امان نباشد ديگران چه انتظارى مى توانند داشته باشند
بالاخره در حديثى در (عيون الاخبار) از امام على بن موسى الرضا (عليه السلام ) چنين آمـده اسـت كـه بـه هنگام گفتگو با ارباب مذاهب مختلف در مورد عصمت پيامبران به يكى از حاضران (على بن جهم ) فرمود: شما درباره داود چه مى گوئيد؟ او گفت : مى گويند داود در مـحـرابـش مـشـغـول عـبـادت بـود شـيـطـان بـه صـورت پـرنـده زيـبـائى در مـقـابـل او نـمـايـان شـد، داود نـمـازش را شـكـسـت و بـه دنبال پرنده رفت !...
سـپـس افـسـانـه ديـدن زن اوريـا را در حـال غـسـل كـردن ، و دل به او بستن و همسرش را در پيشاپيش تابوت به ميدان نبرد فرستادن و كشته شدن و ازدواج داود با همسرش را شرح داد.
امـام عـلى بن موسى الرضا (عليه السلام ) سخت ناراحت شد، دست بر پيشانى مبارك زد و فرمود: انا لله و انا اليه راجعون ، لقد نسبتم نبيا من انبياء الله الى التهاون بصلاته حـتـى خـرج فـى اثـر الطـيـر، ثـم بـالفـاحـشـة ثـم بالقتل ؟!:
(انـا لله و انـا اليـه راجـعـون ، شـمـا پيامبرى از پيغمبران خدا را به سستى در نمازش نـسـبـت داديـد، تـا آنـجـا كـه (هـمـچـون كـودكـان ) بـه دنـبـال پـرنـده اى رفـت ، سـپـس او را بـه فـحـشـاء، و بـعـد از آن بـه قتل انسان بى گناهى متهم ساختيد؟!)
(عـلى بـن جـهـم ) پـرسيد پس گناه داود كه از آن استغفار كرد و در قرآن به آن اشاره شده چه بود؟
امام (عليه السلام ) در جواب عجله داود را در مساءله قضاوت شرح مى دهد و از آيه بعد: يا داود انا جعلناك خليفة فى الارض به عنوان گواه كمك مى گيرد.
(على بن جهم ) سؤ ال مى كند پس داستان (اوريا) چه بوده ؟
امام مى فرمايد: در زمان داود زنانى كه شوهرانشان از دنيا مى رفت يا كشته
مـى شد هرگز ازدواج نمى كردند (و اين منشا مفاسد فراوان بود) نخستين كسى كه خداوند اين كار را براى او مباح كرد داود بود (تا اين سنت شكسته شود، و زنان شوهر از دست داده از بـلاتـكـليـفـى درآيـنـد) لذا داود بعد از آنكه اوريا (بر حسب تصادف در يكى از جنگها) كـشـتـه شـد هـمـسـرش را بـه عـقـد خـود درآورد، و ايـن بـر مـردم آن زمـان سـنگين آمد (و به دنبال آن افسانه ها به هم بافته شد).
از ايـن حـديـث استفاده مى شود كه مساءله (اوريا) يك ريشه واقعى ساده اى داشته ، كه داود به عنوان يك رسالت الهى آنرا انجام داد، ولى دشمنان دانا از يكسو، و دوستان نادان از سـوى ديـگـر، و افـسـانه سرايانى كه عادت به ارائه مطالب عجيب و دروغين دارند از سـوى سـوم شـاخ و بـرگـهائى براى اين قصه درست كرده اند كه انسان از آن وحشت مى كند.
يكى گفته : لابد اين ازدواج بدون مقدمه صورت نگرفته ؟
ديگرى گفته : لابد خانه اوريا در همسايگى داود بوده !
و بـالاخـره بـراى ايـن كـه چـشـم داود را بـه همسر اوريا بيندازند افسانه پرنده را بهم بـافـتـه ، و سرانجام در مجموع پيامبر بزرگى را به انواع گناهان كبيره شرم آور متهم سـاخـتـه انـد، و بـيـخـبـران ابـله آنـرا نـيـز زبـان بـه زبـان نـقـل كـرده انـد كـه اگـر ذكـر آن در كـتـب مـعـروف نـيـامـده بـود حـتـى نقل آن را غلط مى دانستيم .
البـتـه ايـن روايـت بـا آنـچه در روايت امير مؤ منان على (عليه السلام ) آمده منافات ندارد، زيـرا سـخـن آن حضرت اشاره به داستان دروغين معروفى است كه نسبت به زنا و مانند آن (نعوذ بالله ) به اين پيامبر بزرگ مى دهد.
توجيهات مفسران
بـعـضـى از مفسران توجيهات ديگرى براى داستان داود گفته اند، گر چه با ظاهر آيات سازگار نيست ولى براى تكميل بحث اشاره به بعضى از آنها را بى مناسبت نمى دانيم .
از جـمـله ايـنـكـه حـضـرت داود سـاعـات خـود را با برنامه منظم تقسيم كرده بود، و جز در ساعات خاصى ارباب رجوع را نمى پذيرفت .
روزى دو نفر كه قصد قتل او را داشتند خواستند نزد او آيند در حالى كه داود در محراب به عـبـادت پـروردگار مشغول بود، از فرصت استفاده كرده و از محراب او بالا رفتند هنگامى كـه نـزد او آمـدنـد مـحـافـظـان را در اطـراف مـشـاهـده كـردنـد تـرسـيـدنـد و فـورا دروغـى جعل كرده گفتند: ما دو نفر شاكى هستيم كه براى دادخواهى نزد تو آمده ايم ، و ماجرائى را كـه قـرآن مـى گـويد شرح دادند داود ميان آنها قضاوت كرد، اما نظر به اينكه آگاه بود اين صحنه سازى به منظور قتل او بوده خشمگين شده و تصميم بر انتقام از آنان گرفت ، اما چيزى نگذشت كه از اين تصميم پشيمان گشت و استغفار كرد.
2 - مـفـسـر بـزرگ نويسنده (الميزان ) در اينجا بيانى دارد كه از نظر اساس و پايه هماهنگ با چيزى است كه ساير مفسران بزرگ اسلام در تفسير اين ماجراى داود گفته اند، و مـا نـيز در بالا آورديم ، ولى در پاره اى از جهات با آن تفاوت دارد كه ذيلا از نظر شما مى گذرد:
بـسـيارى از مفسران معتقداند كه آن دو نفر شاكى كه وارد بر داود شدند از فرشتگان خدا بودند كه خداوند آنان را براى آزمايش داود فرستاد.
ولى خصوصيات داستان مانند بالا رفتن آنها از محراب ، و وارد شدن بر داود، بطور غير عـادى ، و تـرس و وحـشت او، و همچنين توجه به اينكه اين ماجرا يك آزمايش الهى است ، همه ايـنـها نشان مى دهد كه اين ماجرا به صورت تمثل از فرشتگان در قيافه مردانى از نوع انسان بوده است .
(منظور از تمثل اين است كه واقعا در وجود خارجى چنين افرادى به سراغ داود نيامدند بلكه در قوه ادراك داود چنين منعكس ‍ شد).
بـنـابـرايـن حـكـمـى كـه او در ايـن دعـوا صـادر كـرد حـكـمـى در ظـرف (تمثل ) بوده درست مثل آنكه آنها را در خواب ديده باشد، همانگونه كه انسان در وقايع عالم خواب تكليفى ندارد در ظرف تمثل نيز تكليفى نيست تكليف در عالم مشهود يعنى جهان مـاده اسـت ، و اگـر خـطـائى از او سـر زده ، در هـمـيـن ظـرف تـمـثـل بـوده ، و چيزى نيست كه با مقام عصمت ناسازگار باشد، همانند خطاى آدم در بهشت پيش از آنكه هبوط به زمين كند كه محل تكليف و تشريع است ، و به اين ترتيب استغفار او استغفار از يك گناه واقعى نيست .
ولى مـسـلمـا ظاهر آيات اين است كه اين شكايت و طرح دعوا از ناحيه افرادى بوده كه عينيت خـارجـى داشـتـه اند، و با اين حال قضاوت مزبور گناهى نبوده كه از داود سر زده باشد بـعـد از آنـكـه او از گـفـتـار شـاكى علم و يقين حاصل كرده باشد، هر چند آداب مستحب قضا ايجاب مى كرده كه عجله در قضا نكند، و استغفار او نيز از اين (ترك اولى ) بوده است .
بـه هـر حـال ضـرورتـى نـدارد كـه مـاجـراى ايـن داورى را در ظـرف تمثل بدانيم ، و يا به گفته بعضى ديگر آن را يك صحنه سازى براى تنبه و بيدارى داود بـشـمريم ، بهتر اين است ظاهر آيات را حفظ كنيم ، و به ترتيبى كه گفته شد آنرا تـفسير نمائيم كه هم ظواهر الفاظ آيه حفظ شده و هم مشكلى از نظر مقام عصمت انبياء پيش نمى آيد.
آيه و ترجمه


يا داود إ نا جعلناك خليفة فى الا رض فاحكم بين الناس بالحق و لا تتبع الهوى فيضلك عن سبيل الله إ ن الذين يضلون عن سبيل الله لهم عذاب شديد بما نسوا يوم الحساب (26)
و مـا خـلقـنـا السـمـاء و الا رض و مـا بـيـنـهـمـا بـطـلا ذلك ظـن الذيـن كـفـروا فويل للذين كفروا من النار (27)
أ م نـجـعـل الذيـن ءامـنـوا و عـمـلوا الصـالحـات كـالمـفـسـديـن فـى الا رض أ م نجعل المتقين كالفجار (28)
كتاب انزلناه إ ليك مبارك ليدبروا ءاياته و ليتذكر أ ولواالا لباب (29)




ترجمه :

26 - اى داود مـا تـو را خـليـفـه (و نـمـايـنـده خود) در زمين قرار داديم ، در ميان مردم به حق داورى كن ، و از هواى نفس پيروى منما كه تو را از راه خدا منحرف مى سازد،
كـسـانـى كـه از راه خـدا گـمـراه شوند عذاب شديدى به خاطر فراموش كردن روز حساب دارند.
27 - مـا آسـمـان و زمين و آنچه را در ميان آنها است بيهوده نيافريديم ، اين گمان كافران است واى بر كافران از آتش (دوزخ ).
28 - آيـا كـسـانـى را كـه ايمان آورده اند و عمل صالح انجام داده اند همچون مفسدان در زمين قرار دهيم ، يا پرهيزگاران را همچون فاجران !
29 - ايـن كـتـابى است پر بركت كه بر تو نازل كرده ايم تا در آيات آن تدبر كنند و صاحبان مغز (و انديشه ) متذكر شوند.
تفسير:
حكم به عدالت كن و از هواى نفس پيروى منما!
بـه دنـبـال داسـتـان داود، و بـه عـنوان آخرين سخن ، وى را مخاطب ساخته و ضمن بيان مقام والاى او وظائف و مسئوليتهاى سنگين وى را با لحنى قاطع و تعبيراتى پر معنا شرح داده مى فرمايد: اى داود ما تو را خليفه (و نماينده خود) در زمين قرار داديم لذا در ميان مردم به حق حكم كن ، و از هواى نفس پيروى منما كه تو را از راه خدا منحرف مى سازد، كسانى كه از راه خـداوند گمراه شوند عذاب شديدى به خاطر فراموش كردن روز حساب دارند (يا داود انـا جـعـلنـاك خـليـفـة فـى الارض فـاحـكـم بـين الناس بالحق و لا تتبع الهوى فيضلك عن سبيل الله ان الذين يضلون عن سبيل الله لهم عذاب شديد بما نسوا يوم الحساب ).
مـحـتـواى ايـن آيـه كـه از مـقـام والاى داود و وظـيـفـه مـهم او سخن مى گويد نشان مى دهد كه افسانه هاى دروغينى كه درباره ازدواج او با همسر اوريا به هم بافته اند تا چه اندازه بى پايه است .
چـگـونـه مـمـكـن اسـت خـداونـد به كسى كه نسبت به نواميس مؤ منان و ياران خود چشم خيانت دوخـتـه و دستش به خون بى گناهان آلوده است خلافت روى زمين دهد، و مقام قضاوت را به طور مطلق به او بسپارد؟!
ايـن آيـه از پـنـج جـمـله كـه هـر كـدام حـقـيـقـتـى را دنـبـال مـى كـنـد تشكيل يافته :
نـخست مقام خلافت داود در زمين است ، آيا منظور جانشينى انبياى پيشين است يا خلافت الهى ؟ مـعـنـى دوم مـنـاسـبـتـر بـه نـظر مى رسد، و با آيه 30 سوره بقره سازگارتر است (و اذقـال ربـك للمـلائكـة انـى جـاعـل فـى الارض خـليـفـة ): بـه خاطر بياور هنگامى را كه پروردگارت به فرشتگان گفت من در روى زمين خليفه اى قرار دهم .
البـتـه خلافت به معنى واقعى كلمه در مورد خداوند معنى ندارد زيرا تنها در مورد كسانى كـه وفـات يـا غـيـبـت دارنـد صـحـيـح اسـت ، بـلكـه منظور از آن نمايندگى او است در ميان بندگان ، و اجراى اوامر و فرمانهاى او در زمين .
ايـن جـمله نشان مى دهد كه حكومت در زمين بايد از حكومت الهى نشاءت گيرد و هر حكومتى از غير اين طريق باشد حكومتى است ظالمانه و غاصبانه .
در جـمـله دوم دستور مى دهد: اكنون كه اين موهبت بزرگ به تو داده شده وظيفه تو اين است كه در ميان مردم به حق حكم كنى ، در حقيقت نتيجه خلافت الهى حكومت حق است ، و از اين جمله مـى تـوان اسـتـفـاده كـرد كـه حـكـومـت حـق نـيـز تـنـهـا از خـلافـت الهـى نـاشـى مـى شود و محصول مستقيم آن است .
در جـمـله سـوم بـه مـهـمـتـريـن خـطـرى كـه يـك حـاكـم عادل را تهديد مى كند اشاره كرده مى گويد: (هرگز از هواى نفس پيروى مكن ).
آرى هـواى نـفـس پـرده ضـخـيـمـى بـر چشمان حقيقت بين انسان مى افكند، و ميان او و عدالت جدائى مى اندازد.
لذا در جمله چهارم مى گويد: (اگر از هواى نفس پيروى كنى تو را از راه خدا كه همان راه حق است باز مى دارد).
بنابراين هر جا گمراهى است پاى هواى نفس در ميان است ، و هر جا هواى نفس است نتيجه آن گمراهى است .
حـاكمى كه پيرو هواى نفس باشد منافع و حقوق مردم را فداى مطامع خويش مى كند، و به همين دليل حكومتش ناپايدار و مواجه با شكست خواهد بود.
مـمـكـن اسـت هـواى نـفـس در ايـنـجـا معنى وسيعى داشته باشد كه هم هواى نفس خود انسان را شـامـل شـود، و هـم هـواى نـفس مردم را، و به اين ترتيب قرآن قلم بطلان بر مكتبهائى كه پيروى از افكار عمومى را - هر چه باشد - براى حكومتها لازم مى شمرند مى كشد، چرا كه نتيجه هر دو گمراهى از طريق خدا و صراط حق است .
مـا امـروز شاهد آثار نكبت بار اين طرز تفكر در دنياى به اصطلاح متمدن هستيم كه گاهى شـنـيـعـتـريـن اعـمـال زشـت را بـه خـاطـر تـمـايـلات مـردم شكل قانونى داده ، و رسوائى را به حد اعلى رسانده اند كه قلم از شرح آن شرم دارد.
درسـت است كه پايه هاى حكومت بايد بر دوش مردم باشد، و با مشاركت عموم تحقق يابد، امـا ايـن بـه آن مـعـنـى نـيـسـت كه معيار حق و باطل در همه چيز و در همه جا تمايلات اكثريت باشد.
حـكـومـت بـايـد چهارچوبه اى از حق داشته باشد اما در پياده كردن اين چهارچوب از نيروى جـامـعـه كـمـك گـيرد. و معنى جمهورى اسلامى كه ما خواهان آن هستيم و از دو كلمه جمهورى و اسـلامـى تـركـيـب يـافـتـه نـيـز هـمـيـن اسـت و بـه تـعـبـيـر ديـگـر اصول از مكتب گرفته مى شود و اجرا با مشاركت مردم (دقت كنيد).
بـالاخره در پنجمين جمله به اين حقيقت اشاره مى كند كه گمراهى از طريق حق از فراموشى يوم الحساب سرچشمه مى گيرد و نتيجه اش عذاب شديد الهى است .
اصـولا فـراموشى روز قيامت هميشه سرچشمه گمراهيها است ، و هر گمراهى آميخته با اين فـرامـوشـكـارى اسـت و ايـن اصـل تاءثير تربيتى توجه به معاد را در زندگى انسانها روشن مى سازد.
روايـاتـى كـه در ايـن زمـيـنـه در مـنـابـع اسـلامـى وارد شـده بـسـيـار قابل دقت است ، از جمله حديث معروفى است كه از پيغمبر گرامى اسلام (صلى اللّه عليه و آله و سـلّم ) و هـم از امـيـر مـؤ مـنـان عـلى (عـليـه السـلام ) نـقـل شـده كـه فـرمـودنـد ايـهـا النـاس ان اخـوف مـا اخـاف عـليـكـم اثـنان اتباع ، الهوى و طـول الامـل فـامـا اتـبـاع الهـوى فـيـصـد عـن الحـق و امـا طول الامل فينسى الاخرة :
(اى مردم ! وحشتناكترين چيزى كه از ناحيه آن بر شما مى ترسم دو چيز است : پيروى از هـوا و آرزوهـاى دور و دراز است ، اما پيروى هوا شما را از حق باز مى دارد، و آرزوهاى دور و دراز قيامت را به دست فراموشى مى سپارد).
سـزاوار اسـت ايـن جـمـله بـا آب طـلا نـوشـتـه شـود و در بـرابـر ديـدگان همه مخصوصا حكمرانان و قضات و مسؤ لين امور قرار گيرد.
در روايـت ديـگـرى از امـام بـاقـر (عليه السلام ) مى خوانيم : ثلاث موبقات : شح مطاع و هوى متبع ، و اعجاب المرء بنفسه : (سه چيز است كه آدمى را هلاك مى كند: بخلى كه مورد اطاعت باشد، و هواى نفسى كه از آن پيروى نمايد، و راضى بودن انسان از خويشتن )!.
سـپـس بـه دنـبـال بحث از سرگذشت داود و خلافت الهى او در زمين ، سخن از هدفدار بودن جـهـان هستى به ميان مى آورد تا جهت حكومت بر زمين كه جزئى از آن است مشخص گردد، مى فرمايد: ما آسمان و زمين و آنچه را در ميان اين
دو اسـت بـاطـل و بيهوده نيافريده ايم ، اين گمان كافران است ، واى بر كافران از آتش دوزخ ! (و مـا خـلقـنـا السـمـاء و الارض و مـا بـيـنـهـمـا بـاطـلا ذلك ظـن الذيـن كـفـروا فويل للذين كفروا من النار).
مـساءله مهمى كه تمام حقوق از آن سرچشمه مى گيرد هدفدار بودن خلقت است ، هنگامى كه در جـهـان بـيـنـى خـود ايـن مطلب را پذيرفتيم كه اين عالم وسيع از ناحيه خداوند بزرگ بـيـهـوده آفـريـده نـشـده ، بـلافـاصله به دنبال هدف آن مى رويم هدفى كه در كلمه هاى كـوتـاه و پـر مـحـتـواى تـكـامـل و تـعـليـم و تربيت خلاصه مى شود، و از آنجا نتيجه مى گـيـريـم كـه حـكومتها نيز بايد در همين خط گام بردارند، پايه هاى تعليم و تربيت را محكم كنند و مايه تكامل معنوى انسانها شوند.
بـه تـعـبـيـر ديـگر عالم هستى بر پايه حق و عدالت است ، و حكومتها نيز بايد هماهنگ با مجموعه عالم يعنى منطبق بر موازين حق و عدالت باشند.
ضمنا آخرين جمله آيه گذشته كه سخن از فراموشى روز جزا مى گفت نيز با محتواى آيه مـورد بـحـث كـامـلا هماهنگ است چرا كه هدف آفرينش جهان ايجاب مى كند كه روز جزائى در كـار بـاشـد، و چنانكه در بحثهاى معاد (در پايان سوره يس ) گفته ايم اگر روز حسابى در كار نبود آفرينش اين جهان بيهوده و بى معنى و بى محتوا و نامفهوم بود.
جـالب ايـنـكـه پـايـان ايـن آيه به يكى از خطوط روشنى كه مكتب ايمان را از كفر جدا مى سـازد اشـاره مـى كـنـد، و آن اعتقاد به پوچى عالم در مكتبهاى الحادى است كه ما امروز نيز گرفتار نمونه هاى آن هستيم . آنها با صراحت اعلام مى كنند كه اين جهان پوچ و بى هدف اسـت بـا ايـن طـرز جـهـان بـيـنـى چـگـونـه مـى توانند در حكومتهاى خود مجرى حق و عدالت باشند؟!
تنها حكومتى مى تواند حق و عدالت را اجراء كند كه از جهان بينى الهى
نشاءت گيرد كه براى عالم هدفى قائل است ، و نظامى حساب شده كه حكومت نيز بايد در مـسـيـر آن بـاشد. و اگر دنياى الحادى امروز در حكومتش ، در جنگ و صلحش ، و در اقتصاد و فرهنگش ، به بن بست رسيده ، ريشه اصلى آن را در همين امر بايد جستجو كرد، و نيز به هـمـيـن دليـل است آنها پايه فعاليتهاى خود را بر زور و سلطه قرار مى دهند، و براى هر كس همان قائلند كه مى تواند با زور و ستم به دست آورد، و چه وحشتناك است دنيائى كه بر اين طرز فكر پى ريزى و اداره شود.
بـه هـر حـال خـداونـد حـكيم است و ممكن نيست اين عالم بزرگ را بدون هدف بيافريند، اين هـدف در صـورتـى تـاءمـين خواهد شد كه اين عالم مقدمه اى باشد براى جهانى وسيعتر و گسترده تر، جهانى كه به ابديت به پيوندد، و مشروعيت عالم دنيا را توجيه كند.
در آيـه بـعـد اضـافـه مـى كـنـد: (آيـا مـمـكـن اسـت كـسـانـى را كـه ايـمـان آورده انـد و عـمـل صـالح انـجـام داده انـد هـمـچـون مـفـسـدان در زمـيـن قـرار دهـيـم )؟! (ام نجعل الذين آمنوا و عملوا الصالحات كالمفسدين فى الارض ).
(و آيـا امـكـان دارد پـرهـيـزكـاران را هـمـچـون فـاجـران قـرار دهـيـم ) (ام نجعل المتقين كالفجار).
نـه بـى هـدفـى در خـلقـت مـمـكـن اسـت ، و نـه مـساوات صالحان و طالحان ، چرا كه گروه اول در مسير اهداف آفرينش گام برمى دارند و به سوى مقصد پيش مى روند اما گروه دوم در جهت مخالف قرار گرفته اند.
در حـقـيـقـت بـحـث مـعـاد بـا تـمـام شـئونـش در ايـن آيـه و آيـه قبل به طور مستدل بيان شده است :
از يكسو مى گويد: حكمت آفريدگار ايجاب مى كند كه آفرينش جهان هدفى داشته باشد (و ايـن هدف بدون جهان ديگر حاصل نمى گردد چرا كه چند روزه زندگى دنيا بى ارزش تر از آن است كه بتواند هدف اين آفرينش بزرگ باشد).
از سـوى ديـگـر حـكـمـت و عـدل او ايجاب مى كند كه نيكان و بدان و عادلان و ظالمان يكسان نباشند، و اين است مجموعه رستاخيز و پاداش و كيفر و بهشت و دوزخ .
از اين گذشته هنگامى كه به صحنه جامعه انسانى در اين دنيا مى نگريم فاجران همرديف مـؤ منان و بدان را در كنار نيكان مى بينيم ، بلكه در بسيارى از موارد مفسدان بدكار را در تنعم و رفاه بيشترى مى يابيم ، اگر بعد از اين جهان عالم ديگرى نباشد كه عدالت در آن اجـرا شـود وضـع ايـن جـهـان هـم مـخـالف حـكـمـت اسـت و هـم بـر خـلاف عدل و اين خود دليل ديگرى بر مساءله معاد محسوب مى شود.
بـه تـعـبـيـر ديـگـر: بـراى اثـبـات مـعـاد گـاهـى از طـريـق بـرهـان حـكـمـت اسـتـدلال مـى شـود و گـاه از طـريـق بـرهـان عـدالت آيـه قبل به استدلال اول نظر دارد و آيه بعد به استدلال دوم .
در آخـريـن آيـه مورد بحث به مطلبى اشاره مى كند كه در حقيقت تاءمين كننده هدف آفرينش اسـت ، مـى فـرمـايـد: (ايـن كـتـابـى پـر بـركـت اسـت كـه بـر تـو نازل كرده ايم ، تا آيات آنرا تدبر كنند، و صاحبان مغز و انديشه متذكر شوند) (كتاب انزلناه اليك مبارك ليدبروا آياته و ليتذكر اولوا الالباب ).
تـعـليـمـاتـش جـاويـدان ، و دستوراتش عميق و ريشه دار، و برنامه هايش حياتبخش و راهبر انسان در طريق هدف آفرينش ‍ است .
(هـدف ) از نزول اين كتاب بزرگ اين نبوده كه تنها به تلاوت و لقلقه زبان قناعت كـنـنـد بـلكـه هدف اين بوده كه آياتش سرچشمه فكر و انديشه ، و مايه بيدارى وجدانها گـردد و آن نـيـز بـه نـوبـه خـود حـركـتـى در مـسـيـر عمل بيافريند.
تـعـبـيـر بـه (مبارك ) چنانكه مى دانيم به معنى چيزى است كه داراى خير مستمر و مداوم باشد، و اين تعبير در مورد قرآن اشاره به دوام استفاده جامعه انسانى از تعليمات آن است ، و چون اين كلمه به صورت مطلق به كار رفته هر گونه خير و سعادت دنيا و آخرت را شامل مى شود.
خـلاصـه هـر خير و بركتى بخواهيد در آن است ، به شرط اينكه در آن تدبر كنيد و از آن الهام بگيريد و به حركت درآئيد.
نكته ها:
1 - تقوا و فجور در برابر هم
در آيـات فـوق (فـسـاد در ارض ) در مـقـابـل (ايـمـان و عـمـل صـالح ) قـرار گـرفـتـه ، و (فـجـور) (شكافتن پرده دين ) و تقوا در برابر پرهيزكارى .
آيا اين دو، بيان يك واقعيت است به دو عبارت ، يا بيان دو مطلب ؟
بـعـيد نيست هر دو تاءكيد يك معنى بوده باشد، چرا كه متقين همان مؤ منان صالح العملند و (فجار) همان (مفسدان فى الارض ).
ايـن احـتـمـال نـيـز وجود دارد كه جمله اول اشاره به جنبه هاى اعتقادى و عملى هر دو باشد و صاحبان عقيده درست و عمل صالح را با آنها كه فاسد العقيده و فاسد العملند مقايسه مى كند، در حالى كه جمله دوم تنها به جنبه هاى عملى اشاره دارد.
ايـن تـفـاوت نـيـز مـمـكـن اسـت كـه تـقـوا و فـجـور نـاظـر بـه كمال و نقصان شخص باشد، و عمل صالح و فساد در ارض ناظر به جنبه هاى اجتماعى .
ولى تاءكيد مناسبتر به نظر مى رسد.
2 - اين آيات ناظر به كيست ؟
در روايتى در تفسير اين آيات مى خوانيم : الذين آمنوا و عملوا الصالحات : به امير مؤ منان عـلى (عـليـه السـلام ) و يارانش اشاره مى كند، در حالى كه : (المفسدين فى الارض :) اشاره به مخالفان آنها است .
در حـديـث ديـگـرى كـه (ابـن عـسـاكـر) از (ابـن عـبـاس ) نقل كرده ، آمده است كه منظور از (الذين آمنوا) (على ) (عليه السلام ) و (حمزه ) و (عـبـيده ) هستند كه در ميدان بدر در مقابل (عتبه ) و (وليد) و (شيبه ) از سپاه شـرك قرار گرفتند (و با آنها پيكار تن به تن كردند و بر آنها غالب شدند) و منظور از (المـفـسـديـن فـى الارض ) سـه نـفـر نـامـبـرده كه از لشكر كفر و شرك است كه در برابر آنها قرار گرفته اند.
روشـن اسـت كـه مـعـنـى اين روايات انحصار مفهوم آيه در افراد خاصى نيست ، بلكه بيان شان نزول يا مصداقهاى روشن و بارز اين آيه است .
آيه و ترجمه


و وهبنا لداود سليمن نعم العبد إ نه أ واب (30)
إ ذ عرض عليه بالعشى الصافنات الجياد (31)
فقال إ نى أ حببت حب الخير عن ذكر ربى حتى توارت بالحجاب (32)
ردوها على فطفق مسحا بالسوق و الا عناق (33)




ترجمه :

30 - مـا سـليـمـان را بـه داود بـخـشيديم ، چه بنده خوبى ؟ چرا كه همواره به سوى خدا بازگشت مى كرد (و به ياد او بود).
31 - بـه خـاطـر بـيـاور هـنـگـامى را كه عصرگاهان اسبان چابك تندرو را بر او عرضه داشتند.
32 - گـفـت مـن ايـن اسـبان را به خاطر پروردگارم دوست دارم (من مى خواهم از آنها در جهاد استفاده كنم او همچنان به آنها نگاه مى كرد) تا از ديدگانش پنهان شدند.
33 - (آنها آنقدر جالب بودند كه گفت ) بار ديگر آنها را بازگردانيد و دست به ساقها و گردنهاى آنها كشيد (و آنها را نوازش ‍ داد).
تفسير:
سليمان از نيروى رزمى خود سان مى بيند
اين آيات همچنان بحث گذشته را پيرامون داود ادامه مى دهد.
در نـخـسـتـيـن آيـه خبر از بخشيدن فرزند برومندى همچون سليمان به او مى دهد كه ادامه دهـنـده حـكـومـت و رسـالت او بـود، مـى گـويـد: ما سليمان را به داود بخشيديم ، چه بنده خـوبـى ؟ چرا كه همواره به سوى خداوند و آغوش حق باز مى گشت (و وهبنا لداود سليمان نعم العبد انه اواب ).
ايـن تـعـبـيـر كـه نـشـان دهنده عظمت مقام سليمان است شايد براى رد اتهامات بى اساس و زشـتى است كه در مورد تولد سليمان از همسر اوريا در تورات تحريف يافته آمده است و در عصر نزول قرآن در آن محيط شايع بوده .
تعبير به (وهبنا) (بخشيديم ) از يكسو، و تعبير به (نعم العبد) (چه بنده خوبى ) از سـوى ديـگـر، و تـعـليـل انـه اواب (كـسـى كـه پـيـوسـتـه بـه اطـاعـت و امتثال فرمان خدا باز مى گردد و از كوچكترين غفلت ها و لغزش ها توبه مى كند) از سوى سوم همه نشان دهنده عظمت مقام اين پيامبر بزرگ است .
تـعبير به (انه اواب ) درست همان تعبيرى است كه درباره پدرش داود در آيه 17 همين سوره آمده بود، و با توجه به اينكه اواب صيغه مبالغه است و مفهومش (بسيار بازگشت كـنـنـده ) مـى بـاشـد، و قـيـد و شرطى در آن نيست مى تواند بيانگر بازگشت به اطاعت فرمان خدا، بازگشت به حق و عدالت ، و بازگشت از غفلت ها و ترك اولى ها باشد.
از آيـه بـعد داستان اسبهاى سليمان شروع مى شود كه تفسيرهاى گوناگونى براى آن شـده كـه بـعـضـا از سـوى نـاآگـاهـان بـوده و بـسـيـار زنـنـده و مـخـالف مـوازيـن عـقـل و حـتـى دون شـاءن يـك انـسـان عـادى اسـت ، تـا چـه رسد به پيامبر بزرگى همچون سـليـمـان (عـليـه السـلام ) هـر چـنـد مـحـقـقـان بـا الهـام از دلائل عقل و نقل راه را بر اين گونه تفسيرها بسته اند.
مـا پـيـش از آنـكـه بـه سـراغ احتمالات مختلف برويم آيات را طبق ظاهر آن - يا ظاهرترين احـتـمـال آن - تـفـسـيـر مـى كنيم تا روشن شود اين نسبتهاى ناروا در قرآن نبوده ، بلكه از طريق پيشداوريهاى ديگران بر قرآن تحميل شده است .
قرآن مى گويد: به خاطر بياور هنگامى را كه عصرگاهان اسبان چابك
و تندرو را بر او (سليمان ) عرضه داشتند (اذ عرض عليه بالعشى الصافنات الجبار).
(صـافـنـات ) جمع (صافنة ) بطورى كه بسيارى از مفسران و ارباب لغت نوشته انـد بـه اسبهائى گفته مى شود كه به هنگام ايستادن بر روى سه دست و پا ايستاده ، و يـك دسـت را كـمـى بـلنـد كـرده ، تـنـهـا نـوك جـلو سـم را بر زمين مى گذارد، و اين حالت مخصوص اسبهاى چابك و تيزرو است كه هر لحظه آماده حركت مى باشد.
(جـيـاد) جـمـع (جـواد) در ايـنـجا به معنى اسبهاى سريع السير و تندرو است ، و در اصـل از مـاده (جود) و بخشش گرفته شده ، منتهى (جود) در انسان از طريق بخشيدن مال است ، و در اسب از طريق سرعت سير.
به اين ترتيب اسبهاى مزبور هم در حالت توقف آمادگى خود را براى حركت نشان مى داد، و هم در حال حركت سرعت عمل را.
از مـجـمـوعـه اين آيه با قرائن مختلف كه در اطراف آن وجود دارد چنين بر مى آمد كه روزى بـه هـنـگام عصر سليمان از اسبان تيزرو و چابك خود كه براى ميدان جهاد آماده كرده بود سـان مـى ديـد، و مـاءمـوران بـا اسـبـهـاى مزبور از جلو او رژه مى رفتند، و از آنجا كه يك پـادشـاه عـادل و صـاحـب نـفـوذ بـايـد ارتـشـى نـيـرومـنـد داشـتـه بـاشـد، و يـكـى از وسـائل مـهم ارتش مركبهاى تندرو است ، اين توصيف در قرآن بعد از ذكر مقام سليمان به عنوان يك نمونه از كار او بازگو شده است .
سـليـمـان در ايـنجا براى اينكه تصور نشود كه علاقه او به اين اسبهاى پرقدرت جنبه دنـياپرستى دارد، گفت : من اين اسبان را به خاطر ياد پروردگارم و دستور او دوست دارم مـن مـى خـواهـم از آنـهـا در مـيـدان جـهـاد بـا دشـمـنـان او اسـتـفـاده كـنـم (فقال انى احببت حب الخير عن ذكر ربى ).
در مـيـان عرب معمول است كه از (خيل ) (اسب ) به (خير) تعبير مى كنند، و در حديثى آمـده اسـت كـه پـيـامـبـر گـرامى اسلام (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) فرمود: الخير معقود بنواصى الخيل الى يوم القيامة : خير و خوبى به پيشانى اسب تا روز قيامت بسته شده است .
سـليـمـان كـه از مـشاهده اين اسبهاى چابك و آماده براى جهاد و پيكار با دشمن خرسند شده بـود هـمچنان آنها را نگاه مى كرد و چشم به آنها دوخته بود تا از ديدگانش پنهان شدند (حتى توارت بالحجاب ).
صـحنه آنقدر جالب و زيبا و براى يك فرمانده بزرگ همچون سليمان نشاط آور بود كه او دستور داد بار ديگر اين اسبها را براى من بازگردانيد (ردوها على ).
بـه هـنـگـامـى كـه ماءمورانش اين فرمان را اطاعت كردند و اسبها را بازگرداندند سليمان شـخـصا آنها را مورد نوازش قرار داد و دست به ساقها و گردنهاى آنها كشيد (فطفق مسحا بالسوق و الاعناق ).
و بـه ايـن وسـيـله هـم مـربـيـان آنـهـا را تـشـويـق كـرد، و هـم از آنها قدردانى نمود، زيرا مـعـمـول اسـت هـنـگـامـى كـه مـى خـواهـنـد از مـركبى قدردانى كنند دست بر سر و صورت و يـال و گـردن ، يـا بر پايش مى كشند، و چنين ابراز علاقه اى در برابر وسيله مؤ ثرى كه انسان را در هدفهاى والايش كمك مى كنند از پيغمبر بزرگى همچون سليمان تعجب آور نيست .
(طفق ) (به اصطلاح نحويين از افعال مقاربه است و) به معنى آغاز كردن كارى است .
(سوق ) جمع (ساق ) و (اعناق ) جمع (عنق ) (گردن ) است ، و معنى مجموع جمله اين است : سليمان شروع كرد به مسح كردن و نوازش نمودن گردنها و ساقهاى آنها.
آنـچه در بالا در تفسير اين آيات گفته شد موافق چيزى است كه بعضى از مفسران همچون فـخـر رازى بـرگـزيـده اند و در ميان بزرگان شيعه از كلمات عالم نامدار و بزرگوار سـيـد مـرتـضـى نـيـز قـسـمـتـى از اين تفسير استفاده مى شود، چرا كه او در كتاب تنزيه الانبياء هنگامى كه مى خواهد نسبتهاى ناروائى را كه بعضى از مفسران و ارباب حديث به سليمان داده اند نفى كند مى گويد:
(چـگـونه ممكن است خداوند در آغاز اين پيامبر را مورد مدح قرار دهد، سپس بلافاصله كار زشـتى به او نسبت دهد كه او مشغول سان ديدن اسبان بود و نماز را فراموش كرد؟ بلكه ظاهر اين است كه علاقه او به آن اسبها نيز به فرمان پروردگار و امر و دستور او بوده اسـت ، زيـرا خـداونـد مـا را نيز دستور به نگهدارى و پرورش اسب و آماده ساختن آن براى جنگ با دشمنان داده است ، چه مانعى دارد كه پيامبر خدا نيز چنين باشد).
مـرحـوم (عـلامـه مـجـلسـى ) در كـتـاب نـبـوت (بـحـار الانوار) در تفسير آيات فوق بياناتى دارد كه بعضى از آنها با آنچه در بالا آورديم قريب الافق است .
بـه هـر حـال مـطابق اين تفسير نه گناهى از سليمان سر زده ، نه هماهنگى آيات بهم مى خورد و نه مشكلى پيش مى آيد كه بخواهيم به توجيه آن بپردازيم .
اكـنـون بـه تـفـسـيـرهـاى ديـگرى كه جمعى از مفسران ذكر كرده اند مى پردازيم و از همه مـشـهـورتر اين است كه : ضمير در جمله هاى (توارت ) و (ردوها) هر دو به (شمس ) (خـورشـيـد) بـاز مـى گـردد كه در عبارت مذكور نيست ، ولى از تعبير به (عشى ) (عصرگاهان ) در آيات مورد بحث مى توان آنرا استفاده كرد
بـه ايـن تـرتـيـب مفهوم آيات چنين مى شود: سليمان غرق تماشاى اسبها بود كه خورشيد سر به افق مغرب نهاد و در حجاب پنهان شد!.
سـليـمان كه به خاطر از دست رفتن نماز عصرش سخت خشمگين و ناراحت شده بود صدا زد اى فرشتگان پروردگار! خورشيد را براى من بازگردانيد، اين تقاضاى سليمان انجام يـافت و رد شمس شد، يعنى خورشيد بار ديگر به افق بازگشت ، سليمان وضو گرفت (منظور از مسح كردن ساق و گردن برنامه وضوئى بوده كه در آئين سليمان وجود داشت البته گاهى مسح در لغت عرب به معنى شستن نيز آمده است ) سپس نماز خود را بجاى آورد.
بـعـضـى از نـاآگـاهـان از اين هم فراتر رفته اند، و نسبت زشت و نارواى ديگرى نيز در ايـنـجـا بـه ايـن پيغمبر بزرگ داده اند و گفته اند: منظور از جمله (طفق مسحا بالسوق و الاعناق ) اين است كه دستور داد با شمشير ساق و گردن اسبها را بزنند و يا شخصا اين كار را كرد، چرا كه آنها سبب فراموشى ياد پروردگار و نماز او شده بودند!!
البـتـه بطلان گفتار اخير بر كسى پنهان نيست ، چرا كه اسبها گناهى نداشتند كه از دم شـمـشـيـر سليمان بگذرند، اگر گناهى باشد متوجه خود او است كه غرق تماشاى اسبها شده ، و غير آن را فراموش كرده است .
وانـگـهـى كـشـتـن اسـبـهـا عـلاوه بـر اينكه جنايت است اسراف نيز هست چگونه ممكن است چنين عـمـل نـاروائى از پـيـغـمـبـرى سـر زنـد؟ لذا در روايـاتـى كـه در ذيل
اين آيات در منابع اسلامى آمده اين نسبت شديدا از سليمان نفى شده است .
و امـا جـمـله هـاى قـبل كه از فراموشى و غفلت از نماز عصر سخن مى گويد آن نيز اين سؤ ال را بـه وجـود مـى آورد كـه مـگـر مـمـكـن اسـت پيامبر معصومى وظيفه واجب خود را به دست فراموشى بسپارد؟ هر چند سان ديدن اسبها نيز وظيفه ديگرى از او بوده است ، مگر اينكه بـه گـفـتـه بـعضى نماز، نماز نافله و مستحب بوده باشد كه فراموشى آن مشكلى ايجاد نكند، ولى براى نماز نافله (رد شمس ) ضرورتى ندارد.
از اينها كه بگذريم اشكالات ديگرى در اين تفسير است .
1 - كـلمـه (شمس ) (خورشيد) صريحا در آيات نيامده ، در حالى كه اسبها (الصافنات الجـيـاد) صـريـحـا ذكر شده است ، و مناسبتر اين است كه ضميرها به چيزى بازگردد كه صريحا در آيات آمده .
2 - تـعـبـيـر بـه (عـن ذكـر ربـى ) ظـاهـرش اين است كه محبت اين اسبها ناشى از ياد و فرمان خدا بوده در حالى كه بر طبق تفسير اخير بايد كلمه (عن ) به معنى (على ) بـاشد يعنى من محبت اسبها را بر محبت پروردگارم ترجيح دادم و اين معنى خلاف ظاهر است (دقت كنيد).
3 - از هـمـه اينها عجيبتر جمله (ردوها على ) (آنرا بر من بازگردانيد) با آن لحن آمرانه اسـت ، آيـا مـمكن است سليمان با چنين لحنى كه با خدمت - گذارانش صحبت مى كند از خدا يا فرشتگان او بخواهد كه خورشيد را بازگردانند
4 - مـسـئله (رد شـمـس ) گـر چـه در بـرابـر قـدرت خـدا مـحـال نـيـسـت ، امـا مـشـكـلات روشـنـى دارد كـه جـز در مـوارد قـيـام دليل روشن نمى توان آنرا پذيرفت .
5 - آيات فوق با مدح و تمجيد سليمان شروع مى شود در حالى كه اين آيات طبق تفسير اخير به مذمت او مى انجامد.
6 - اگـر نـمـاز واجـب تـرك شـده توجيه آن مشكل است و اگر نماز نافله بوده رد شمس چه لزومى دارد؟
تـنها سؤ الى كه در اينجا باقى مى ماند اين است كه اين تفسير در روايات متعددى كه در مـنـابـع حـديـث آمده است به چشم مى خورد، ولى اگر در اسناد اين احاديث دقت كنيم تصديق خواهيم كرد كه هيچ كدام سند معتبرى ندارد، و غالبا روايات مرسله است .
آيـا بـهـتـر ايـن نـيـسـت كـه از ايـن روايـات غـيـر معتبر صرفنظر شود و علمش را به اهلش واگـذاريم و آنچه را از آيات با ذهن خالى از پيشداوريها استفاده مى كنيم برگزينيم ، و از اشكالات مختلف فارغ و آسوده شويم ؟
آيه و ترجمه


و لقد فتنا سليمن و القينا على كرسيه جسدا ثم أ ناب (34)
قال رب اغفر لى وهب لى ملكا لا ينبغى لا حد من بعدى إ نك أ نت الوهاب (35)
فسخرنا له الريح تجرى بأ مره رخاء حيث أ صاب (36)
و الشياطين كل بناء و غواص (37)
و ءاخرين مقرنين فى الا صفاد (38)
هذا عطاؤ نا فامنن أ و أ مسك بغير حساب (39)
و إ ن له عندنا لزلفى و حسن ماب (40)




ترجمه :

34 - مـا سـليمان را آزموديم ، و بر كرسى او جسدى افكنديم ، سپس او به درگاه خداوند انابه كرد.
35 - گـفـت : پروردگارا مرا ببخش ، و حكومتى به من عطا كن كه بعد از من سزاوار هيچكس نباشد، كه تو بسيار بخشنده اى .
36 - مـا باد را مسخر او ساختيم تا مطابق فرمانش به نرمى حركت كند، و به هر جا او مى خواهد برود.
37 - و شياطين را مسخر او ساختيم ، هر بناء و غواصى از آنها.
38 - و گروه ديگرى (از شياطين ) را در غل و زنجير (تحت سلطه او) قرار داديم .
39 - (و به او گفتيم ) اين عطاى ماست به هر كس مى خواهى (و صلاح مى بينى ) ببخش و از هر كس مى خواهى امساك كن و حسابى بر تو نيست .
40 - و براى او (سليمان ) نزد ما مقامى ارجمند و سرانجامى نيك است .
تفسير:
آزمايش سخت سليمان و حكومت گسترده او
اين آيات همچنان قسمت ديگرى از سرگذشت سليمان را بازگو مى كند، و نشان مى دهد كه انسان به هر پايه اى از قدرت برسد باز از خود چيزى ندارد، و هر چه هست از ناحيه خدا اسـت ، مـطـلبـى كـه تـوجـه بـه آن پـرده هـاى غـرور و غـفـلت را از مـقـابـل چـشـم انـسـان كنار مى زند، و او را به موقعيت خويش در عرصه جهان هستى واقف مى سازد.
نـخـسـتـيـن قـسـمـت ايـن آيـات درباره يكى از آزمايشهائى است كه خدا درباره سليمان كرد، آزمـايـشـى كـه بـا (تـرك اولى ) هـمـراه بـود، و بـه دنبال آن سليمان به درگاه خدا روى آورد و از اين (ترك اولى ) توبه كرد.
فشرده بودن محتواى اين آيات باز به گروهى از خيالپردازان افسانه باف مجالى داده اسـت كـه داسـتـانهاى بى اساس و موهومى را در اينجا بسازند، و امورى را به اين پيامبر بـزرگ نـسـبـت دهـنـد كه يا مخالف اساس نبوت است ، و يا منافى مقام عصمت ، و يا اصولا مـنـافـات بـا مـنـطـق عـقـل و خـرد دارد كـه ايـن خـود نـيـز امـتـحـان و آزمايشى است براى همه پـژوهـنـدگان قرآن ، در حالى كه اگر قناعت به متن گفته قرآن مى شد مجالى براى اين افسانه هاى خرافى باقى نمى ماند.
در نخستين آيه مورد بحث قرآن مى گويد: ما سليمان را آزموديم و بر كرسى
او جـسـدى افـكـنديم ، سپس به درگاه خداوند انابه كرد، و به سوى او بازگشت (و لقد فتنا سليمان و القينا على كرسيه جسدا ثم اناب ).
(كرسى ) به معنى (تخت پايه كوتاه ) است ، و چنين به نظر مى رسد كه سلاطين داراى دو نوع تخت بوده اند، تختى براى مواقع عادى بود كه پايه هاى كوتاهى داشت ، و تـخـتـى بـراى جـلسـات رسـمـى و تـشـريـفـاتـى كـه پـايـه هاى بلند داشت ، اولى را (كرسى ) و دومى را (عرش ) مى ناميدند.
(جسد) به معنى جسم بى روح است ، و به گفته راغب در كتاب مفردات مفهومى محدودتر از مفهوم جسم دارد، زيرا جسد بر غير انسان اطلاق نمى شود (مگر به طور نادر) ولى جسم اعم است .
از ايـن آيـه اجـمـالا استفاده مى شود كه موضوع آزمايش سليمان به وسيله جسد بى روحى بوده است كه بر تخت او در برابر چشمانش ‍ قرار گرفت ، چيزى كه انتظار آنرا نداشت ، و اميد به غير آن بسته بود، ولى قرآن شرح بيشترى در اين زمينه نداده است .
مـفـسـران و مـحـدثـان در ايـن زمـيـنـه اخـبـار و تـفـسـيـرهـائى نقل كرده اند كه از همه موجه تر و روشنتر اين است كه :
سـليـمان آرزو داشت فرزندان برومند شجاعى نصيبش شود كه در اداره كشور و مخصوصا جـهـاد با دشمن به او كمك كنند، او داراى همسران متعدد بود با خود گفت : من با آنها همبستر مى شوم - تا فرزندان متعددى نصيبم گردد، و به هدفهاى من كمك كنند ولى چون در اينجا غـفـلت كـرد و انـشـاء الله ، هـمـان جـمـله اى كـه بـيـانـگـر اتـكـاى انـسـان بـه خـدا در همه حـال اسـت ، نـگـفـت در آن زمان هيچ فرزندى از همسرانش تولد نيافت ، جز فرزندى ناقص الخلقه ، همچون جسدى بى روح كه آنرا آوردند و بر كرسى او افكندند!
سليمان سخت در فكر فرو رفت ، و ناراحت شد كه چرا يك لحظه از خدا
غفلت كرده ، و بر نيروى خودش تكيه كرده است ، توبه كرد و به درگاه خدا بازگشت .
تفسير ديگرى كه بعد از اين تفسير قابل تـوجه به نظر مى رسد اين است كه : خداوند سليمان را با بيمارى شديدى مورد آزمايش قـرار داد، آنـچـنـان كـه هـمـچـون جـسـدى بـى روح بـر تـخـتـش افـتـاد، و در زبـان عـرب معمول است كه به انسان ضعيف و بسيار بيمار گاهى (جسد بلا روح ) گفته مى شود.
سرانجام او توبه كرد و خداوند او را به حال اول بازگرداند (منظور از (اناب ) بازگشت به سلامت است ).
البته ايرادى كه متوجه اين تفسير مى شود اين است كه طبق اين معنى بايد (و القيناه ) بوده باشد، يعنى ما سليمان را بر تختش به صورت جسدى بى روح افكنديم در حالى كه اين تعبير در آيه نيامده است و تقدير گرفتن نيز بر خلاف ظاهر مى باشد.
جمله (اناب ) نيز در اين تفسير به معنى بازگشت به صحت آمده كه اين نيز بر خلاف ظاهر است .
ولى اگـر (انـاب ) را بـه مـعـنـى توبه و بازگشت به خدا بگيريم ضررى به اين تفسير نمى زند بنابراين تنها مورد خلاف ظاهر همان حذف ضمير (القيناه ) مى باشد.
امـا افـسـانـه هاى دروغين زشتى كه درباره گمشدن انگشتر سليمان ، و يا ربوده شدن آن بـه وسـيله يكى از شياطين ، و نشستن شيطان بر تخت حكومت به جاى او كه با آب و تاب در بـعـضـى از كـتـب آمـده ، و ظـاهـرا ريشه آن به (تلمود) يهوديان باز مى گردد و از خرافات اسرائيلى است با هيچ عقل و منطقى سازگار نيست .
ايـن افـسـانـه هـا قـبـل از هـر چـيز دليل بر انحطاط فكرى گويندگانش مى باشد، و لذا محققان اسلامى هر جا از آن نام برده اند بى پايه بودن آنها را با صراحت
بازگو كرده اند، و گفته اند نه مقام نبوت و حكومت الهى به انگشتر وابسته است . و نه هرگز خداوند اين مقام را از پيامبرى گرفته ، شيطانى را به صورت پيامبرى درآورده ، تا چه رسد به اينكه چهل روز بر جاى او بنشيند و ميان مردم حكومت و قضاوت كند.
بـه هـر حـال قـرآن در آيـه بـعـد مـسـاءله تـوبـه سـليـمـان را كـه در آخـريـن جـمـله آيـه قـبـل آمـده بـود بـه صـورت مـشروحترى بازگو كرده ، مى فرمايد: گفت پروردگارا مرا ببخش (قال رب اغفر لى ).
و ملك و حكومتى به من عطا كن كه بعد از من سزاوار هيچكس نباشد كه تو بسيار بخشنده اى (و هب لى ملكا لا ينبغى لاحد من بعدى انك انت الوهاب ).
در اينجا دو سؤ ال مطرح است
1 - آيا از اين تقاضاى سليمان استشمام بخل نمى شود؟
در پـاسـخ ايـن سـؤ ال مـفـسـران مطالب بسيارى دارند كه قسمت مهمى از آن با ظاهر آيات ناهماهنگ است ، آنچه از همه مناسبتر و منطقى تر به نظر مى رسد اين است كه :
او از خـداوند يك نوع حكومت مى خواست كه توأ م با معجزات ويژه اى بوده باشد، و حكومت او را از سـايـر حـكـومـتـهـا مـشـخص كند زيرا مى دانيم هر پيامبرى معجزه مخصوص به خود داشـتـه مـوسـى (عـليه السلام ) معجزه عصا و يد بيضا داشت ، آتش براى ابراهيم سرد و خـامـوش شـد، معجزه صالح ناقه مخصوص او بود، و معجزه پيامبر اسلام قرآن مجيد بود، سـليـمـان نـيـز حـكـومـتـى داشت آميخته با اعجازهاى الهى ، حكومت بر بادها، و شياطين ، با ويژگيهاى بسيار ديگر.
و ايـن بـراى پيامبران عيب و نقصى محسوب نمى شود كه براى خود تقاضاى معجزه ويژه اى كـنـنـد، تـا وضـع آنـهـا را كـامـلا مـشـخـص كـند، بنابراين هيچ مانعى ندارد كه ديگران حكومتهاى وسيعتر و گسترده تر از سليمان پيدا كنند اما ويژگيهاى آن را نخواهند داشت .
شـاهـد اين سخن آيات بعد از اين آيه است كه در حقيقت اجابت اين درخواست سليمان را منعكس سـاخـتـه و سخن از تسخير باد و شياطين مى گويد، و مى دانيم اين موضوع از ويژگيهاى حكومت سليمان بود.
و از اينجا پاسخ سؤ ال دوم كه مى گويد: طبق عقيده ما مسلمانان حكومت مهدى (عليه السلام ) (ارواحنا فداه ) حكومتى است جهانى و مسلما گسترده تر از حكومت سليمان ، روشن مى شود.
زيرا با تمام وسعتى كه حكومت حضرت مهدى (عليه السلام ) دارد و با همه امتيازاتى كه آنـرا از سـايـر حـكومتها مشخص مى كند، از نظر ويژگيها و خصوصيات با حكومت سليمان متفاوت است ، و اين حكومت سليمان مخصوص خودش بوده .
خـلاصه اينكه سخن از كم و زياد و افزون طلبى و انحصارجوئى نيست ، سخن از اين است كه كمال نبوت در اين است كه از نظر معجزات ويژگيهائى داشته باشد كه آنرا از نبوت انبياى ديگر مشخص كند، و سليمان طالب اين بود.
در بـعـضـى از روايـات كـه از طـرق اهـلبـيـت از امـام مـوسـى بـن جـعـفـر (عـليـه السـلام ) نقل شده پاسخى از سؤ ال بخل داده شده كه بسيار جالب است .
حـديـث چـنـيـن اسـت كـه يـكـى از دوستانش بنام على بن يقطين از آن امام (عليه السلام ) سؤ ال كرد آيا جايز است پيامبر خدا بخيل باشد؟
امام (عليه السلام ) فرمود: نه .
عرض كرد پس چرا سليمان مى گويد: (رب اغفر لى وهب لى ملكا لا ينبغى لاحد من بعدى ) و مفهوم و تفسير اين آيه چيست ؟
امام (عليه السلام ) فرمود: حكومت دو گونه است : حكومتى كه از طريق ظلم و غلبه و اجبار مـردم بـه دسـت مـى آيـد، و حـكومتى كه از سوى خداوند است ، مانند حكومت خاندان ابراهيم و طالوت و ذوالقرنين .
سـليمان از خداوند خواست حكومتى به او دهد كه هيچ كس نتواند بعد از او بگويد از طريق غلبه و ظلم و اجبار مردم به دست آمده است .
لذا خـداونـد مـتـعـال بـاد را مـسـخـر فـرمـان او سـاخـت كـه بـه نـرمـى هـر كـجـا او مـايـل بـود جـريـان مـى يـافـت ، و صـبـحـگاهان فاصله يك ماه را مى پيمود، و عصرگاهان فاصله يكماه را، و خداوند متعال شياطين را مسخر او ساخت كه براى او ساختمان مى ساختند و غـواصـى مـى كـردند، و علم سخن گفتن پرندگان را به او تعليم داد، و حكومت او را در زمـيـن پـا بـر جـا سـاخـت ، لذا در هـمـان زمـان و زمـانهاى بعد مردم دانستند كه حكومت او هيچ شـبـاهـتـى بـه حـكـومـتـى كـه مـردم آنرا برمى گزينند، و يا از طريق قهر و غلبه و ستم حاصل مى شود ندارد.
على بن يقطين مى گويد عرض كردم پس تفسير اين سخن كه از پيامبر اسلام (صلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم ) نقل شده كه فرمود رحم الله اخى سليمان ابن داود ما كان ابخله : خدا رحمت كند برادرم سليمان بن داود را چه بخيل بود چيست ؟!
فـرمـود: دو مـعـنـى دارد: نـخـسـت ايـنـكـه او بـسـيـار در مـورد نـوامـيـس و عـرضـش بخيل بود از اينكه كسى سخن نامناسبى درباره آنها بگويد.
ديگر اين كه منظور پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) اين بود كه اگر آيه قرآن را آنـچـنـان كـه بـعضى از جهال تفسير كرده اند كه او تقاضاى حكومتى بى نظير و منحصر به خود كرد بايد او مرد بخيلى باشد (و اين طعنى است بر آنها).
آيـات بعد همانگونه كه گفتيم بيان اين مطلب است كه خدا تقاضاى سليمان را پذيرفت و حـكـومـتـى بـا امـتيازات ويژه و مواهبى بزرگ در اختيار او گذارد كه آنها را مى توان در پنج موضوع خلاصه كرد:
1 - تسخير بادها به عنوان يك مركب راهوار، چنانكه مى فرمايد: ما باد را مسخر او ساختيم تـا مـطـابـق فـرمـانـش به نرمى حركت كند، و به هر جا او اراده نمايد برود (فسخرنا له الريح تجرى بامره رخاء حيث اصاب ).
مـسـلم اسـت يك حكومت وسيع و گسترده بايد از وسيله ارتباطى سريعى برخوردار باشد، تـا رئيـس حـكـومـت بـتـوانـد در مواقع لزوم به سرعت از تمام مناطق كشور سركشى كند، و خداوند اين امتياز را به سليمان داده بود.
اينكه چگونه باد به فرمان او بود؟ و با چه سرعتى حركت مى كرد؟، سليمان و يارانش به هنگام حركت به وسيله باد، بر چه چيز سوار مى شدند؟ و چه عواملى آنها را از سقوط و كم و زياد شدن فشار هوا و مشكلات ديگر حفظ مى كرد؟
و خلاصه اين چه وسيله مرموز و اسرارآميزى بوده كه در آن عصر و زمان در اختيار سليمان قرار داشت ؟
ايـنـهـا مـسائلى است كه جزئيات آن بر ما روشن نيست ، ما همين قدر مى دانيم كه اين از جمله خـوارق عـاداتـى بـود كـه در اختيار پيامبران قرار مى گرفت ، يك مساءله عادى و معمولى نـبـود، يك موهبت فوق العاده و يك اعجاز بود، و اين امور در برابر قدرت خداوند امر ساده اى است و چه بسيارند مسائلى كه ما اصل آن را مى دانيم اما از جزئياتش خبر نداريم .
در ايـنجا سؤ الى پيش مى آيد كه تعبير به رخاء (نرم و ملايم ) كه در اين آيه وارد شده بـا تـعبير عاصفه (تندباد) كه در آيه 81 سوره انبياء آمده است هماهنگ نيست ، آنجا كه مى فرمايد: و لسليمان الريح عاصفة تجرى بامره
الى الارض التى باركنا فيها: ما تندباد را مسخر سليمان ساختيم كه به فرمان او به سوى سرزمينى كه آن را بركت داده بوديم حركت مى كرد.
اين سؤ ال را از دو راه مى توان پاسخ گفت :
نـخـسـت ايـنـكه توصيف به (عاصفه ) (تندباد) براى بيان سرعت آن است ، و توصيف بـه رخـاء بـيـان مـنظم بودن و نرم بودن حركات آن مى باشد، به طورى كه آنها در عين حـركـت سـريـع احـسـاس نـاراحـتـى نـمـى كـردنـد، درسـت مـانـنـد وسائل تكامل يافته سريع السير كنونى كه بعضا انسان به هنگامى كه با آن سفر مى كـنـد ايـن احـسـاس را دارد كـه گوئى در اطاق خانه اش نشسته است در حالى كه با سرعت سرسام آورى در حركت است .
ديـگر اينكه بعضى از مفسران اين دو آيه را ناظر به دو نوع باد دانسته اند كه هر دو را خداوند در اختيار سليمان قرار داده بود نوعى سريع السير و نوعى آرام .
2 - موهبت ديگر خداوند به سليمان (عليه السلام ) مساءله تسخير موجودات سركش و قرار دادن آن در اختيار او براى انجام كارهاى مثبت بود چنانكه در آيه بعد مى گويد و شياطين را مـسـخر او ساختيم ، و هر بنا و غواصى از آنها را سر بر فرمان او نهاديم تا گروهى در خـشـكـى هـر بـنـائى مـى خـواهـد بـراى او بـسـازنـد، و گـروهـى در دريـا بـه غـواصـى مشغول باشند (و الشياطين كل بناء و غواص ).
و بـه ايـن تـرتـيـب خـداونـد نـيـروى آمـاده اى براى كارهاى مثبت را در اختيار او گذاشت ، و شياطين كه طبيعتشان تمرد و سركشى است آنچنان مسخر او شدند كه در مسير سازندگى و استخراج منابع گرانبها قرار گرفتند.
نـه تـنـهـا در ايـن آيـه كه در آيات متعدد ديگرى از قرآن مجيد به اين معنى اشاره شده كه شياطين مسخر سليمان بودند، و براى او فعاليتهاى مثبتى داشتند، منتها در بعضى از آيات مانند آيات مورد بحث و آيه 82 سوره انبياء تعبير به (شياطين ) شده ، در حالى كه در آيه 12 سوره سباء تعبير به (جن ) شده است .
هـمـانـگـونـه كه قبلا نيز گفته ايم (جن ) موجودى است كه از نظر ما پوشيده است ، اما داراى عقل و شعور و قدرت مى باشد، همچنين مؤ من و كافر است ، و هيچ مانعى ندارد كه به فـرمـان خـدا در اخـتـيـار پـيـامـبـرى قـرار گـيـرنـد و بـه كـارهـاى مـفـيـدى مـشـغـول شـوند، اين احتمال نيز وجود دارد كه شياطين معنى گسترده اى داشته باشد كه هم انـسانهاى سركش و هم غير آنها را شامل شود، و اطلاق شيطان بر اين مفهوم وسيع در قرآن مـجيد آمده است (انعام - 112) و به اين ترتيب خداوند نيروئى به سليمان داد كه توانست همه متمردان را تسليم خود سازد.
3 - مـوهـبت ديگر خداوند به سليمان مهار كردن گروهى از نيروهاى مخرب بود، زيرا به هـر حـال در مـيـان شـيـاطـيـن افـرادى بـودنـد كـه بـه عـنـوان يـك نـيـروى مـفـيـد و سـازنده قـابـل اسـتـفـاده بـه حـسـاب نمى آمدند، و چاره اى جز اين نبود كه آنها در بند باشند، تا جـامـعـه از شـر مـزاحـمـت آنـها در امان بماند، چنانكه قرآن در آيه بعد مى گويد: و گروه ديـگـرى از شـيـاطـيـن را در غـل و زنـجـيـر تـحـت سـلطه او قرار داديم (و آخرين مقرنين فى الاصفاد).
(مـقـرنـيـن ) از مـاده (قرن ) به معنى (مقارنت ) و نزديكى است ، و در اينجا اشاره به جمع كردن دست و پا يا گردن در بند و زنجير است
اصـفـاد) جـمـع (صـفـد) (بـر وزن نـمـد) بـه معنى قيد و بند است (مانند دستبندها و پـابـنـدهـائى كـه بـر زنـدانـيـان مـى گـذارنـد، بعضى از جمله (مقرنين فى الاصفاد) (غـل جـامعه ) را استفاده كردند و آن زنجيرى بوده است كه دستها را به گردن مى بست كه با معنى (مقرنين ) كه مفهوم نزديكى را دارد متناسب است .
ايـن احـتـمـال نيز داده شده كه منظور از اين جمله اين است كه آنها هر گروه در يك بند قرار داشتند.
مـنـتـهـا اين سؤ ال پيش مى آيد كه اگر منظور از شياطين ، شياطين جن باشد كه طبعا داراى جسمى لطيفند غل و زنجير و دستبند تناسبى با آنها ندارد.
لذا بـعـضـى گـفـتـه اند كه اين تعبير كنايه از بازداشت و جلوگيرى آنها از فعاليتهاى تـخـريـبـى اسـت ، و اگـر مـنـظـور شـيـاطـيـن و سـركـشـان انـس ‍ بـاشـد غل و زنجير و دستبند مفهوم اصلى خود را حفظ خواهد كرد.
4 - چـهـارمـين موهبت خداوند به سليمان اختيارات فراوانى بود كه دست او را در اعطا و منع بـاز مـى گـذارد، چـنانكه آيه بعد مى گويد: به او گفتيم اين عطا و بخشش ماست به هر كس مى خواهى (و صلاح مى بينى ) ببخش و از هر كس مى خواهى (و صلاح مى دانى ) امساك كن و حسابى بر تو نيست (هذا عطائنا فامنن او امسك بغير حساب ).
تعبير (بغير حساب ) يا اشاره به اين است كه خداوند به خاطر مقام عدالت تو در اين زمـيـنـه اختيارات وسيعى به تو داده و مورد محاسبه و بازخواست قرار نخواهى گرفت ، و يـا بـه اين معنى است كه عطاى الهى بر تو آنقدر زياد است كه هر چه ببخشى در آن به حساب نمى آيد.
بـعـضـى از مفسران نيز اين تعبير را تنها مربوط به شياطين دربند دانستند كه هر كس را مى خواهى (و صلاح مى دانى ) آزاد كن و هر كدام را مصلحت
مـى دانـى در بـنـد نـگـهـدار، امـا ايـن مـعـنـى بـعـيـد بـه نـظر مى رسد زيرا با ظاهر كلمه (عطائنا) هماهنگ نيست .
5 - پـنـجـمـيـن و آخـريـن مـوهـبـت خـداونـد بر سليمان مقامات معنوى او بود كه خدا در سايه شـايـستگيهايش به او مرحمت كرده بود، چنانكه در آخرين آيه مورد بحث مى فرمايد براى او (سـليمان ) نزد ما مقامى بلند و والا و سرانجامى نيك است (و ان له عندنا لزلفى و حسن ماب ).
ايـن جـمـله در حـقـيـقـت پاسخى است به آنها كه ساحت قدس اين پيامبر بزرگ را به انواع نسبتهاى ناروا و خرافى - به پيروى آنچه در تورات كنونى آمده است - آلوده ساخته اند، و بـه ايـن تـرتيب او را از همه اين اتهامات مبرا مى شمرد، و مقام او را نزد خداوند گرامى مـى دارد، حـتـى تعبير به حسن ماب كه خبر از عاقبت نيك او مى دهد ممكن است اشاره به نسبت ناروائى باشد كه در تورات آمده كه سليمان به خاطر ازدواج با بت پرستان سرانجام به آئين بت پرستى تمايل پيدا كرد! و حتى دست به ساختن بتخانه اى زد!! قرآن با اين تعبير خط بطلان بر تمام اين اوهام و خرافات مى كشد.
نكته ها:
1 - حقايقى كه داستان سليمان به ما مى آموزد
بـدون شـك هدف قرآن از ذكر تواريخ انبياء تكميل برنامه هاى تربيتى از طريق انعكاس عينى واقعيتها در اين سرگذشتهاى زنده است .
از جمله مسائلى كه در لابلاى داستان سليمان عينيت يافته امور زير است .
الف : داشـتن يك حكومت نيرومند با امكانات مادى فراوان و اقتصاد گسترده و تمدن درخشان هرگز منافاتى با مقامات معنوى و ارزشهاى الهى و انسانى ندارد،
چنانكه آيات فوق بعد از ذكر تمام مواهب مادى سليمان در پايان مى گويد: با اين همه او در پيشگاه خدا مقامى والا و سرانجامى نيك داشت .
در حديثى از پيغمبر گرامى اسلام (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) آمده است ارأ يتم ما اعطى سـليمان بن داود من ملكه ؟ فان ذلك لم يزده الا تخشعا، ما كان يرفع بصره الى السماء تخشعا لربه !:
شـنـيـده ايـد خـداونـد چـه انـدازه از مـلك و حـكـومـت بـه سـليـمـان داد؟ بـا ايـن حال اينهمه مواهب جز بر خشوع او نيفزود، به گونه اى كه حتى از شدت خشوع و ادب چشم به آسمان نمى انداخت .
ب : بـراى اداره يك كشور آباد هم وسيله ارتباطى سريع لازم است ، و هم به كار گرفتن نـيـروهـاى مـخـتـلف ، و هـم جـلوگـيـرى از نـيـروهـاى مـخـرب ، هـم تـوجـه بـه مـسـائل عـمـرانى ، هم توليد سرمايه از طريق استخراج منابع مختلف ، و هم دادن اختيارات به مديران لايق كه همه اينها در اين داستان به طرز روشنى منعكس شده است .
ج : از نـيـروهـا بـايـد حـداكـثـر اسـتـفـاده را كـرد و حـتـى شـيـاطـيـن را بـه طـور كـامـل نـبـايـد حذف كرد، بلكه آنها را كه قابل توجيه و ارشادند در مسير صحيح به كار گرفت ، و تنها آن بخش كه به هيچوجه قابل استفاده نيستند بايد در بند باشند.
2 - سليمان در قرآن و تورات
در تـرسـيمى كه قرآن مجيد از اين پيامبر بزرگ در آيات فوق كرده او را انسانى پاك ، پر ارزش مدبر و عدالت پيشه معرفى مى كند.
در حالى كه تورات تحريف يافته كنونى او را (العياذ بالله ) مردى عياش
و هـواپـرسـت بـا نـقـطـه هـاى ضـعـف فـراوان مـعـرفـى مـى كـند و عجب اينكه در همين كتاب مـنـاجـاتـهـاى سـليمان و اشعار مذهبى او و امثال و حكمتش در كنار بقيه ابواب تورات قرار گرفته كه نشان مى دهد او مردى حكيم و وارسته بوده است ، و اين تناقض عجيبى است كه در ميان مندرجات تورات كنونى وجود دارد.
بـراى تـوضـيـح بـيـشـتـر در ايـن زمـيـنـه به بحث مشروحى كه در جلد 18 تفسير نمونه ذيـل آيـات 12 تـا 14 سـوره سـبـا (تـحت عنوان چهره سليمان در قرآن و تورات كنونى ) آورده ايم مراجعه فرمائيد.
آيه و ترجمه


و اذكر عبدنا أ يوب إ ذ نادى ربه أ نى مسنى الشيطان بنصب و عذاب (41)
اركض برجلك هذا مغتسل بارد و شراب (42)
و وهبنا له أ هله و مثلهم معهم رحمة منا و ذكرى لا ولى الا لباب (43)
وخذ بيدك ضغثا فاضرب به و لا تحنث إ نا وجدناه صابرا نعم العبد إ نه أ واب (44)




ترجمه :

41 - به خاطر بياور بنده ما ايوب را، هنگامى كه پروردگارش را خوانده كه شيطان مرا به رنج و عذاب افكنده .
42 - (بـه او گـفـتـيـم ) پاى خود را بر زمين بكوب اين ، چشمه آبى خنك براى شستشو و نوشيدن است .
43 - و خانواده اش را به او بخشيديم ، و همانند آنها را با آنها قرار داديم ، تا رحمتى از سوى ما باشد و تذكرى براى صاحبان فكر.
44 - (و بـه او گـفـتـيـم ) بـسته اى از ساقه هاى گندم (يا مانند آن ) را برگير و به او (همسرت ) بزن و سوگند خود را مشكن ، ما او را شكيبا يافتيم ، چه بنده خوبى كه بسيار بازگشت كننده به سوى خدا بود؟
تفسير:
زندگى پر ماجراى ايوب و مقام صبرش
در آيات گذشته سخن از سليمان و حشمت او بود كه قدرت خداداد را نشان مى داد و اين خود نـويـدى بـود بـراى پـيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) و مسلمانان مكه كه آن روز در فشار سختى قرار داشتند.
در آيـات مـورد بـحـث سـخـن از ايـوب اسـت كـه الگـوى صبر و استقامت مى باشد، تا به مسلمانان آنروز و امروز و فردا درس مقاومت در برابر مشكلات و ناراحتيهاى زندگى دهد، و به پايمردى دعوت كند، و عاقبت محمود اين صبر را روشن سازد.
ايوب سومين پيامبرى است كه در اين سوره گوشه اى از زندگى او مطرح شده ، و پيامبر بزرگ ما موظف گرديد سرگذشت او را به ياد آورد، و براى مسلمانان بازگو كند تا از مشكلات طاقتفرسا نهراسند، از لطف و رحمت خدا هرگز ماءيوس نشوند.
نـام يـا سـرگـذشـت ايوب در چندين سوره از قرآن آمده است : در سوره نساء آيه 163، در سوره انعام آيه 84 تنها به ذكر نام او در رديف پيامبران ديگر اكتفا شده كه مقام نبوت او را تـثـبـيـت و تـبـيـيـن مـى كند، بر خلاف تورات كنونى كه او را در زمره پيامبران نشمرده بلكه بنده اى متمكن و نيكوكار داراى اموال و فرزندان بسيار مى داند.
در سوره انبياء آيات 83 و 84 توضيح كوتاهى درباره زندگى او آمده ، و در آيات مورد بـحـث از (سـوره ص ) مـشـروحـتـر از هـر جـاى ديـگـر قـرآن شـرح حال او ضمن چهار آيه بيان شده است .
نخست مى گويد: بنده ما ايوب را بياد آور هنگامى كه پروردگارش را
خـوانـد و عرض كرد: شيطان مرا به رنج و عذاب افكنده (و اذكر عبدنا ايوب اذ نادى ربه انى مسنى الشيطان بنصب و عذاب ).
(نصب ) (بر وزن عسر) و (نصب ) (بر وزن حسد) هر دو به معنى بلا و شر است .
از ايـن آيـه اولا مـقـام والاى ايوب در پيشگاه خدا به عنوان (عبدنا) (بنده ما) به خوبى اسـتـفـاده مـى شـود، ثانيا اشاره سربسته اى است به گرفتاريهاى شديد و طاقتفرسا و درد و رنج فراوان ايوب .
شـرح ايـن مـاجـرا در قـرآن نـيـامـده ولى در كـتـب مـعـروف حديث و در تفاسير ماجرا به اين صورت نقل شده است :
كسى از امام صادق سؤ ال كرد: بلائى كه دامنگير ايوب شد براى چه بود؟ (شايد فكر مى كرد كار خلافى از او سر زده بود كه خداوند او را مبتلا ساخت ).
امام در پاسخ او جواب مشروحى فرمود كه خلاصه اش چنين است :
ايـوب بـه خـاطر كفران نعمت گرفتار آن مصائب عظيم نشد بلكه به عكس به خاطر شكر نـعـمـت بـود، زيرا شيطان به پيشگاه خدا عرضه داشت كه اگر ايوب را شاكر مى بينى بـه خاطر نعمت فراوانى است كه به او داده اى ، مسلما اگر اين نعمتها از او گرفته شود او هرگز بنده شكرگزارى نخواهد بود!
خـداونـد بـراى ايـنـكـه اخـلاص ايـوب را بـر هـمگان روشن سازد، و او را الگوئى براى جهانيان قرار دهد كه به هنگام نعمت و رنج هر دو شاكر و صابر باشند به شيطان اجازه داد كـه بـر دنـيـاى او مـسـلط گـردد. شـيـطـان از خـدا خـواسـت اموال سرشار ايوب ، زراعت و گوسفندانش و همچنين فرزندان او از ميان بروند، و آفات و بـلاهـا در مـدت كـوتاهى آنها را از ميان برد، ولى نه تنها از مقام شكر ايوب كاسته نشد بلكه افزوده گشت !
او از خدا خواست كه اين بار بر بدن ايوب مسلط گردد، و آنچنان بيمار
شود كه از شدت درد و رنجورى به خود بپيچد و اسير و زندانى بستر گردد.
اين نيز از مقام شكر او چيزى نكاست .
ولى جـريـانـى پيش آمد كه قلب ايوب را شكست و روح او را سخت جريحه دار ساخت ، و آن ايـنـكه جمعى از راهبان بنى اسرائيل به ديدنش آمدند و گفتند: تو چه گناهى كرده اى كه به اين عذاب اليم گرفتار شده اى ؟!
ايوب در پاسخ گفت : به پروردگارم سوگند كه خلافى در كار نبوده ، هميشه در طاعت الهـى كـوشـا بـوده ام ، و هر لقمه غذائى خوردم يتيم و بينوائى بر سر سفره من حاضر بوده .
درست است كه ايوب از اين شماتت دوستان بيش از هر مصيبت ديگرى ناراحت شد، ولى باز رشـته صبر را از كف نداد، و آب زلال شكر را به كفران آلوده نساخت ، تنها رو به درگاه خـدا آورد و جـمـله هـاى بـالا را بيان نمود، و چون از عهده امتحانات الهى به خوبى برآمده بـود خـداونـد درهـاى رحـمـتـش را بـار ديـگـر بـه روى اين بنده صابر و شكيبا گشود، و نعمتهاى از دست رفته را يكى پس از ديگرى و حتى بيش از آن را به او ارزانى داشت ، تا همگان سرانجام نيك صبر و شكيبائى و شكر را دريابند.
بـعـضـى از مـفسران بزرگ احتمال داده اند كه رنج و آزار شيطان نسبت به ايوب از ناحيه وسـوسـه هـاى مـخـتـلف او بـود گـاه مـى گـفـت : بـيـمارى تو طولانى شده ، خدايت تو را فراموش كرده !
گـاه مـى گـفـت : چـه نـعمتهاى عظيمى داشتى ؟ چه سلامت و قدرت و قوتى ؟ همه را از تو گرفت ، باز هم شكر او را بجا مى آورى ؟!
شايد اين تفسير به خاطر آن باشد كه تسلط شيطان را بر پيامبرى همچون ايوب و بر جـان و مال و فرزندش بعيد دانسته اند، اما با توجه به اينكه اين سلطه اولا به فرمان خـدا بـوده ، و ثـانـيـا مـحـدود و مـوقـتـى بوده و ثالثا براى آزمايش اين پيامبر بزرگ و ترفيع درجه او صورت گرفته ، مشكلى ايجاد نمى كند.
بـه هـر حـال ، مـى گـويـنـد: نـاراحـتـى و رنـج و بـيـمـارى او هـفـت سال و به روايتى هيجده سال طول كشيد و كار بجائى رسيد كه حتى نزديكترين ياران و اصحابش او را ترك گفتند، تنها همسرش بود كه در وفادارى نسبت به ايوب استقامت به خرج داد.
و اين خود شاهدى است بر وفادارى بعضى از همسران !
امـا در مـيـان تـمـام نـاراحتيها و رنجها آنچه بيشتر روح ايوب را آزار مى داد مساءله شماتت دشمنان بود، لذا در حديثى مى خوانيم : بعد از آنكه ايوب سلامت خود را بازيافت و درهاى رحمت الهى به روى او گشوده شد از او سؤ ال كردند بدترين درد و رنج تو چه بود؟
گفت شماتت دشمنان !.
سرانجام ايوب از بوته داغ اين آزمايش الهى سالم به درآمد، و فرمان رحمت خدا از اينجا آغـاز شـد كـه بـه او دسـتور داد پاى خود را بر زمين بكوب ، چشمه آبى مى جوشد كه هم خـنـك اسـت بـراى شـسـتـشـوى تـنـت ، و هـم گـواراسـت بـراى نـوشـيدن (اركض برجلك هذا مغتسل بارد و شراب ).
(اركـض ) از ماده (ركض ) (بر وزن مكث ) به معنى كوبيدن پا بر زمين ، و گاه به معنى دويدن آمده است ، و در اينجا به معنى اول است .
هـمـان خـداونـدى كـه چـشـمـه زمـزم را در آن بـيـابـان خـشـك و سـوزان از زير پاشنه پاى اسماعيل شيرخوار بيرون آورد، و همان خداوندى كه هر حركت و
هر سكونى ، هر نعمت و هر موهبتى ، از ناحيه اوست ، اين فرمان را نيز در مورد ايوب صادر كـرد، چشمه آب جوشيدن گرفت چشمه اى خنك و گوارا و شفابخش از بيماريهاى (برون ) و (درون ).
بعضى معتقدند اين چشمه داراى يكنوع آب معدنى بوده كه هم براى نوشيدن گوارا بوده ، و هم اثرات شفابخش از نظر بيماريها داشته ، هر چه بود لطف و رحمت الهى بود، درباره پيامبرى صابر و شكيبا.
(مـغـتـسـل ) بـه مـعـنـى آبـى اسـت كـه بـا آن شستشو مى كنند، و بعضى آن را به معنى مـحـل شـسـتـشـو دانـسـتـه انـد، ولى مـعـنـى اول صـحـيـحـتـر بـه نـظـر مـى رسـد، و به هر حال توصيف آن آب به خنك بودن شايد اشاره اى باشد به تاءثير مخصوص شستشو با آب سرد براى بهبود و سلامت تن ، همانگونه كه در طب امروز نيز ثابت شده است .
و نيز اشاره لطيفى است بر اينكه كمال آب شستشو در آن است كه از نظر پاكى و نظافت همچون آب نوشيدنى باشد!
شـاهـد ايـن سـخـن ايـنـكـه در دسـتـورهـاى اسـلامـى نـيـز آمـده ، قبل از آنكه با آبى غسل كنيد جرعه اى از آن بنوشيد!.
نخستين و مهمترين نعمت الهى كه عافيت و بهبودى و سلامت بود به ايوب بازگشت ، نوبت بـازگشت مواهب و نعمتهاى ديگر رسيد، و در اين زمينه قرآن مى گويد: (ما خانواده اش را به او بخشيديم ) (و وهبنا له اهله ).
(و همانند آنها را با آنها قرار داديم ) (و مثلهم معهم ).
(تا رحمتى از سوى ما باشد، و هم تذكرى براى صاحبان فكر و انديشه ) (رحمة منا و ذكرى لاولى الالباب ).
در ايـنكه چگونه خاندان او به او بازگشتند؟ تفسيرهاى متعددى وجود دارد، مشهور اين است كه آنها مرده بودند خداوند بار ديگر آنها را به زندگى و حيات بازگرداند.
ولى بـعـضـى گفته اند آنها بر اثر بيمارى ممتد ايوب از گرد او پراكنده شده بودند، هنگامى كه ايوب سلامت و نشاط خود را بازيافت بار ديگر گرد او جمع شدند.
ايـن احـتـمـال نيز داده شده است كه همه يا عده اى از آنها نيز گرفتار انواع بيماريها شده بـودنـد رحـمـت الهـى شـامـل حـال آنها نيز شد، و همگى سلامت خود را باز يافتند، و همچون پروانگانى گرد شمع وجود پدر جمع گشتند.
افزودن همانند آنها بر آنها اشاره به اين است كه خداوند كانون خانوادگى او را گرمتر از گذشته ساخت و فرزندان بيشترى به او مرحمت فرمود.
گـر چـه در مـورد امـوال ايـوب در ايـن آيـات سـخـنـى بـه مـيـان نـيـامـده است ، ولى قرائن حال نشان مى دهد كه خداوند آنها را به صورت كاملتر نيز به او بازگرداند.
قـابل توجه اينكه ذيل آيه فوق هدف بازگشت مواهب الهى به ايوب را دو چيز مى شمرد: يكى رحمت الهى بر او كه جنبه فردى دارد، و در حقيقت پاداش و جائزه اى است كه از سوى خـداونـد بـه ايـن بـنـده صـابـر و شـكـيـبـا، و ديـگـر دادن درس عـبـرتى به همه صاحبان عـقل و هوش در تمام طول تاريخ تا در مشكلات و حوادث سخت ، رشته صبر و شكيبائى را از دست ندهند، و همواره به رحمت الهى اميدوار باشند.
تنها مشكلى كه براى ايوب مانده بود سوگندى بود كه در مورد همسرش خورده بود و آن ايـنكه تخلفى از او ديد و در آن حال بيمارى سوگند ياد كرد كه هر گاه قدرت پيدا كند يكصد ضربه يا كمتر بر او بزند، اما بعد از بهبودى
مـى خـواست به پاس وفاداريها و خدماتش او را ببخشد، ولى مساءله سوگند و نام خدا در ميان بود.
خـداونـد ايـن مـشـكـل را نـيز براى او حل كرد و چنانكه قرآن مى گويد: فرمود بسته اى از سـاقـه هـاى گـندم (يا مانند آن ) را برگير، و به او بزن و سوگند خود را مشكن ! (و خذ بيدك ضغثا فاضرب به و لا تحنث ).
(ضـغـث ) (بر وزن حرص ) به معنى دسته اى از چوبهاى نازك ساقه گندم و جو و يا رشته هاى خوشه خرما و يا دسته گل و مانند آن است .
در ايـنـكـه تـخـلف هـمسر ايوب كه طبق روايتى نامش (ليا) دختر يعقوب بود، چه بوده است ؟ باز در ميان مفسران گفتگو است .
از ابـن عـباس مفسر معروف نقل شده كه شيطان (يا شيطان صفتى ) به صورت طبيعى بر همسرش ظاهر شد گفت من شوهر تو را معالجه مى كنم تنها به اين شرط كه وقتى بهبودى يافت به من بگويد تنها عامل بهبوديش من بوده ام ، و هيچ مزد ديگرى نمى خواهم !
هـمـسرش كه از ادامه بيمارى شوهر سخت ناراحت بود پذيرفت و اين پيشنهاد را به ايوب كرد، ايوب كه متوجه دام شيطان بود سخت برآشفت و سوگندى ياد كرد همسرش را تنبيه كند.
بـعـضـى ديـگـر گفته اند ايوب او را دنبال انجام كارى فرستاد، و او دير كرد، او كه از بيمارى رنج مى برد سخت ناراحت شد و چنان سوگندى ياد كرد.
ولى بـه هـر حـال اگـر او از يـك نـظـر مـسـتـحـق چـنين كيفرى بوده ، از نظر وفاداريش در طول خدمت و پرستارى استحقاق چنان عفوى را نيز داشته است .
درست است كه زدن يكدسته ساقه گندم يا چوبهاى خوشه خرما مصداق واقعى سوگند او نـبـوده اسـت ، ولى براى حفظ احترام نام خدا و عدم اشاعه قانون شكنى او اين كار را انجام داد، و اين تنها در موردى است كه طرف مستحق عفو باشد
و انـسـان مـى خـواهـد در عـيـن عـفـو، حـفـظ ظاهر قانون را نيز بكند، و گرنه در مواردى كه استحقاق عفو نباشد هرگز چنين كارى مجاز نيست .
و بالاخره در آخرين جمله از آيات مورد بحث كه در واقع عصاره اى است از آغاز و پايان اين داستان مى فرمايد: ما او را صابر و شكيبا يافتيم ، چه بنده خوبى بود ايوب كه بسيار بازگشت كننده به سوى ما بود (انا وجدناه صابرا نعم العبد انه اواب ).
ناگفته پيداست كه دعاى او به درگاه خدا، و تقاضاى دفع وسوسه هاى شيطان ، و رنج و مـحـنـت و بـيـمـارى ، مـنـافـات بـا مـقـام صـبـر و شـكـيـبـائى نـدارد، آن هـم بـعـد از هـفـت سـال يـا بـه روايـتـى هـيـجـده سـال بـا درد و بـيـمـارى و فـقـر و نـادارى سـاخـتـن و تحمل كردن و شاكر بودن .
قـابـل توجه اينكه در اين جمله ، حضرت ايوب به سه وصف مهم توصيف شده است كه در هر كس باشد انسان كاملى است :
1 - مقام عبوديت 2 - صبر و شكيبائى و استقامت 3 - بازگشت پى درپى به سوى خدا.
نكته ها:
1 - درسهاى مهمى از داستان ايوب
با اينكه مجموع سرگذشت اين پيامبر شكيبا تنها در چهار آيه اين سوره آمده ، اما همين مقدار كه قرآن بيان داشته الهام بخش حقايق مهمى است :
الف : آزمـون الهـى آنـقـدر وسـيـع و گـسترده است كه حتى انبياء بزرگ با شديدترين و سخت ترين آزمايشها آزموده مى شوند، چرا كه طبيعت زندگى اين
جـهـان بـر ايـن اسـاس گـذارده شـده ، و اصـولا بـدون آزمـايـشهاى سخت استعدادهاى نهفته انسانها شكوفا نمى شود.
ب : (فـرج بـعـد از شـدت ) نـكـتـه ديـگرى است كه در اين ماجرا نهفته است هنگامى كه امـواج حـوادث و بـلا از هـر سـو انسان را در فشار قرار مى دهد، نه تنها نبايد ماءيوس و نوميد گشت ، بلكه بايد آن را نشانه و مقدمه اى بر گشوده شدن درهاى رحمت الهى دانست ، چنانكه امير مؤ منان على (عليه السلام ) مى فرمايد:
عند تناهى الشدة تكون الفرجة ، و عند تضايق حلق البلاء يكون الرخاء: به هنگامى كه سـخـتـيها به اوج خود مى رسد فرج نزديك است ، و هنگامى كه حلقه هاى بلا تنگ تر مى شود راحتى و آسودگى فرا مى رسد.
ج : از اين ماجرا به خوبى بعضى از فلسفه هاى بلاها و حوادث سخت زندگى روشن مى شود، و به آنها كه وجود آفات و بلاها را ماده نقضى بر ضد برهان نظم در بحث توحيد مـى شـمرند پاسخ مى دهد، كه وجود اين حوادث سخت گاه در زندگى انسانها از پيامبران بـزرگ خـدا گـرفـتـه ، تـا افـراد عـادى يـك ضرورت است ، ضرورت امتحان و آزمايش و شكوفا شدن استعدادهاى نهفته ، و بالاخره تكامل وجود انسان .
لذا در بـعـضـى از روايـات اسلامى از امام صادق (عليه السلام ) آمده است : ان اشد الناس بـلاء الانـبـيـاء ثـم الذى يـلونهم الامثل فالامثل : بيش ‍ از همه مردم پيامبران الهى گرفتار حـوادث سـخت مى شوند، سپس كسانى كه پشت سر آنها قرار دارند، به تناسب شخصيت و مقامشان .
و نـيـز از هـمـان امـام بـزرگـوار (عـليـه السـلام ) نـقـل شده كه فرمود: ان فى الجنة منزلة لا يبلغها عبد الا بالابتلاء: در بهشت مقامى هست كه هيچكس به آن نمى رسد مگر در پرتو ابتلائات و گرفتاريهائى كه پيدا مى كند.
د: ايـن مـاجـرا درس شـكـيـبـائى بـه هـمـه مـؤ مـنـان راسـتـيـن در تـمـام طول زندگى مى دهد، همان صبر و شكيبائى كه سرانجامش پيروزى در تمام زمينه هاست ، و نتيجه اش داشتن (مقام محمود) و (منزلت والا) در پيشگاه پروردگار است .
هــ: آزمـونـى كـه بـراى يـك انـسـان پـيـش مـى آيـد در عـيـن حال آزمونى است براى دوستان و اطرافيان او، تا ميزان صداقت و دوستى آنها به محك زده شـود كـه تـا چـه حـد وفـادارنـد، ايـوب هـنـگـامـى كـه اموال و ثروت و سلامت خود را از دست داد دوستانش نيز خسته و پراكنده شدند، و دوستان و دشمنان زبان به شماتت و ملامت گشودند، و بهتر از هر زمان خود را نشان دادند، و ديديم كـه رنـج ايـوب از زبـان آنـهـا بـيـش از هـر رنـج ديـگـر بـود، چـرا كـه طـبـق مـثـل مـعـروف زخـمـهـاى نـيـزه و شـمـشـيـر التـيـام مـى يـابـد، ولى زخـمـى كـه زبـان بـر دل مى زند التيام پذير نيست !
و: دوستان خدا كسانى نيستند كه تنها به هنگام روى آوردن نعمت به ياد او باشند دوستان واقعى كسانى هستند كه در (سراء) و (ضراء) در بلا و نعمت در بيمارى و عافيت ، و در فـقـر و غـنـا بـه يـاد او بـاشـند، و دگرگونيهاى زندگى مادى ايمان و افكار آنها را دگرگون نسازد.
امير مؤ منان على (عليه السلام ) در آن خطبه غرا و پرشورى كه در اوصاف پرهيزگاران براى دوست باصفايش همام بيان كرد، و بيش از يكصد صفت براى متقين برشمرد، يكى از اوصاف مهمشان را اين مى شمرد:
نزلت انفسهم منهم فى البلاء كالتى نزلت فى الرخاء: روح آنها به هنگام بلا همانند حالت آسايش و آرامش است (و تحولات زندگى آنها را دگرگون نمى سازد).
ز: ايـن مـاجـرا بـار ديـگر اين حقيقت را تاءكيد مى كند نه از دست رفتن امكانات مادى و روى آوردن مـصـائب و مـشـكـلات و فـقـر دليل بر بى لطفى خداوند نسبت به انسان است ، و نه داشتن امكانات مادى دليل بر دورى از ساحت قرب پروردگار،
بـلكـه انـسـان مـى تواند با داشتن همه اين امكانات بنده خاص او باشد مشروط بر اينكه اسير مال و مقام و فرزند نگردد، و با از دست دادن آن زمام صبر از دست ندهد.
2 - ايوب در قرآن و تورات
چـهـره پـاك ايـن پـيامبر بزرگ را كه مظهر صبر و شكيبائى است ، تا آن پايه كه صبر ايـوب در مـيـان هـمـه ضرب المثل است ، در قرآن مجيد ديديم ، كه چگونه خداوند در آغاز و پـايـان ايـن داسـتـان بـهـتـريـن تـجـليـل را از او بـه عمل مى آورد.
ولى مـتـاءسـفـانـه سـرگـذشـت ايـن پيامبر بزرگ نيز از دستبرد جاهلان و يا دشمنان دانا مـصـون نمانده ، و خرافاتى بر آن بسته اند كه ساحت قدس او از آن پاك و منزه است ، از جـمـله ايـنـكـه ايـوب به هنگام بيمارى بدنش كرم برداشت ، و آنقدر متعفن و بدبو شد كه اهل قريه او را از آبادى بيرون كردند!
بـدون شـك چـنـيـن روايـتـى مـجـعـول است هر چند در لابلاى كتب حديث ذكر شده باشد، زيرا رسـالت پـيـامـبـران ايـجـاب مـى كـنـد كـه مـردم در هـر زمـان بـتـوانـنـد بـا مـيـل و رغـبـت بـا آنـهـا تماس گيرند، و آنچه موجب تنفر و بيزارى مردم و فاصله گرفتن افـراد از آنـها مى شود خواه بيماريهاى تنفرآميز باشد، و يا عيوب جسمانى ، و يا خشونت اخلاقى در آنها نخواهد بود، چرا كه با فلسفه رسالت آنها تضاد دارد.
قـرآن مـجـيد در مورد پيامبر اسلام (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) مى گويد: فبما رحمة من الله لنـت لهـم و لو كنت فظا غليظ القلب لانفضوا من حولك : در پرتو رحمت الهى براى آنـهـا نـرم و مـهـربـان شـدى كه اگر خشن و سنگدل بودى از گرد تو پراكنده مى شدند (آل عمران - 159).
اين آيه دليل بر آن است كه پيامبر نبايد چنان باشد كه از اطرافش پراكنده شوند.
ولى در تـورات كـتـاب مـفـصـلى دربـاره ايـوب ديـده مـى شـود كـه قـبـل از (مـزامـيـر داود) قـرار دارد، ايـن كـتـاب مـشـتـمـل بـر 42 فـصـل اسـت ، و در هـر فـصـل بـحـثـهـاى مـشـروحـى وجـود دارد، در بـعـضـى از ايـن فـصـول مـطـالب زنـنـده اى بـه چـشـم مـى خـورد، از جـمـله ايـنـكـه در فصل سوم مى گويد: ايوب زبان به شكايت باز كرد و شكوه بسيار نمود، در حالى كه قرآن او را به مقام صبر و شكيبائى ستوده است .
3 - توصيف پيامبران بزرگ به اواب
در هـمـيـن سوره (ص ) سه نفر از پيامبران بزرگ به عنوان اواب توصيف شده اند: داود و سـليـمـان و ايـوب ، و در سـوره ق آيـه 32 ايـن وصـف براى همه بهشتيان ذكر شده است ، (هذا ما توعدون لكل اواب حفيظ).
ايـن تـعبيرات نشان مى دهد كه مقام اوابين مقام والا و ارجمندى است ، و هنگامى كه به منابع لغـت مـراجـعـه مـى كـنـيـم مـى بـيـنـيـم اواب از مـاده (اوب ) (بـر وزن قول ) به معنى رجوع و بازگشت است .
ايـن رجوع و بازگشت - مخصوصا با توجه به صيغه اواب كه صيغه مبالغه است دلالت بر تكرار و كثرت دارد - اشاره به اين است كه اوابين در برابر عواملى كه آنها را از خدا دور مـى سـازد اعـم از زرق و بـرق جـهـان مـاده ، يـا وسـوسه هاى نفس و شياطين ؛، حساسيت بـسـيـار دارنـد، اگـر لحـظـه اى دور شـونـد بـلافاصله متذكر شده به سوى او باز مى گردند، و اگر لحظه اى غافل گردند به ياد او مى افتند و جبران مى كنند.
ايـن بـازگـشـت مى تواند به معنى بازگشت به اوامر و نواهى الهى باشد يعنى مرجع و تكيه گاه آنها همه جا فرمانهاى اوست ، و از همه جا به سوى او باز مى گردند.
از آيـه يا جبال اوبى معه و الطير سوره سبا آيه - 10) كه درباره داود است معنى ديگرى نيز براى اواب استفاده مى شود و آن همصدا شدن و هم آواز گرديدن است ، زيرا مى گويد اى كـوهـهـا و اى پـرنـدگـان ! بـا داود هـمصدا شويد، بنابراين (اواب ) كسى است كه همصدا و هماهنگ با قوانين آفرينش ، اوامر الهى و حمد و تسبيح عمومى موجودات جهان باشد و اتفاقا يكى از معانى ايوب نيز اواب است .
آيه و ترجمه


و اذكر عبدنا إ برهيم و إ سحق و يعقوب أ ولى الا يدى و الا بصار (45)
إ نا أ خلصناهم بخالصة ذكرى الدار (46)
و إ نهم عندنا لمن المصطفين الا خيار (47)
و اذكر إ سمعيل و اليسع و ذا الكفل و كل من الا خيار (48)




ترجمه :

45 - و بـه خـاطـر بـيـاور بـنـدگـان مـا ابـراهـيـم و اسـحاق و يعقوب را صاحبان دستهاى (نيرومند) و چشمهاى (بينا).
46 - ما آنها را با خلوص ويژه اى خالص كرديم ، و آن يادآورى سراى آخرت بود.
47 - و آنها نزد ما از برگزيدگان و نيكانند.
48 - و به خاطر بياور اسماعيل و اليسع و ذالكفل را كه همه از نيكان بودند.
تفسير:
شش پيامبر بزرگ ديگر
در تـعـقـيب آيات گذشته كه شرح مبسوطى پيرامون زندگى (داود) و (سليمان ) و شـرح كـوتـاهترى پيرامون زندگى (ايوب ) و نقاط برجسته حيات اين پيامبر بزرگ بيان كرد، آيات مورد بحث نام شش تن ديگر از بزرگترين پيامبران
الهى را برده ، و اوصاف برجسته آنها را كه مى تواند الگو و اسوه براى همه انسانها باشد به طور فشرده بيان مى دارد.
جالب اينكه براى اين شش پيامبر بزرگ شش توصيف مختلف ذكر شده كه هر كدام معنى و مفهوم خاصى دارد.
نـخست روى سخن را به پيامبر اسلام (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) كرده مى گويد: به خـاطـر بـيـاور بـنـدگان ما ابراهيم و اسحق و يعقوب را (و اذكر عبادنا ابراهيم و اسحاق و يعقوب ).
مقام (عبوديت ) و بندگى نخستين توصيفى است كه براى آنها ذكر شده ، و به راستى هـمه چيز در آن جمع است ، بندگى خدا يعنى وابستگى مطلق به او، يعنى در برابر اراده او از خود اراده اى نداشتن ، و در همه حال سر بر فرمان او نهادن .
بندگى خدا يعنى بى نيازى از غير او، و بى اعتنائى به ما سوى الله ، و تنها چشم بر لطف او دوختن ، اين همان اوج تكامل انسان و برترين شرف و افتخار او است .
سپس اضافه مى كند: آنها صاحبان دستهاى نيرومند و چشمهاى بينا بودند (اولى الايدى و الابصار).
چه تعبير عجيبى ؟ صاحبان دست و چشم !
(ايدى ) جمع (يد) و (ابصار) جمع (بصر) به معنى (چشم ) و (بينائى ) است .
انـسـان بـراى پـيـشبرد هدفهايش نياز به دو نيرو دارد: نيروى درك و تشخيص ، و نيروى كـار و عـمـل ، و بـه تـعـبـيـر ديـگـر بـايـد از عـلم و قـدرت كـمـك گـرفـت تـا بـه هـدف واصل گشت .
خـداونـد ايـن پـيـامبران را به داشتن (درك و تشخيص و بينش قوى ) و (قوت و قدرت كافى ) براى انجام كار توصيف كرده است .
آنـهـا افراد كم اطلاعى نبودند، سطح معرفتشان بالا، ميزان آگاهيشان از آئين خدا و اسرار آفرينش و رموز زندگى قابل ملاحظه بود.
از نـظـر اراده و تـصـمـيـم و نيروى عمل ، افرادى سست و زبون و ضعيف و ناتوان نبودند، افرادى با اراده پر قدرت ، و داراى تصميم قاطع و آهنين بودند.
اين الگوئى است براى همه رهروان راه حق كه بعد از مقام عبوديت و بندگى خدا با اين دو سلاح برنده مسلح گردند.
از آنـچـه گـفـتـيـم بخوبى روشن شد كه دست و چشم در اينجا به معنى دو عضو مخصوص نـيـسـت ، چـرا كـه بـسـيـارنـد افـرادى كه داراى اين دو عضوند، اما نه درك و شعور كافى دارنـد، و نـه قـدرت تـصـمـيـم گـيـرى ، و نـه تـوانـائى بـر عمل ، بلكه كنايه از دو صفت علم و قدرت است .
در چـهـارمـيـن تـوصيف از آنان مى گويد (ما آنها را با خلوص ويژه اى خالص كرديم ) (انا خلقناهم بخالصة ).
(و آن يادآورى سراى آخرت بود) (ذكرى الدار).
آرى آنها پيوسته به ياد جهان ديگر بودند، افق ديد آنها در زندگى چند روزه اين دنيا و لذات آن مـحـدود نمى شد، آنها در ماوراى اين زندگى زودگذر سراى جاويدان با نعمتهاى بى پايانش را مى ديدند، و همواره براى آن تلاش و كوشش داشتند.
بـنـابـرايـن مـنـظـور از (الدار) (سـرا) كـه به طور مطلق ذكر شده سراى آخرت است ، گوئى غير از آن سرائى وجود ندارد، و هر چه غير از آن است گذرگاهى به سوى آن !
بـعـضـى از مـفـسران اين احتمال را نيز داده اند كه مراد از دار در اينجا سراى دنيا باشد، و تـعـبـيـر بـه (ذكـرى الدار) اشـاره بـه نـام نيكى است كه از اين پيامبران در اين جهان بـاقـى مـانده ، اما اين احتمال - به خصوص با توجه به مطلق بودن (الدار) - بسيار بعيد به نظر مى رسد، و با كلمه (ذكرى ) نيز چندان سازگار نيست .
بـعـضـى نـيـز احـتـمـال داده انـد كـه مـراد نـام نـيـك و ذكـر جميل در سراى آخرت باشد كه آن نيز بعيد به نظر مى رسد.
به هر حال ديگران ممكن است گهگاه به ياد سراى آخرت بيفتند مخصوصا هنگامى كه يكى از دوسـتـانـشـان از دنيا مى رود و يا در مراسم تشييع و يادبود عزيزى حاضر مى شوند، ولى ايـن يـاد (خـالص ) نـيـسـت مشوب به ياد دنياست ، اما مردان خدا توجهى خالص ‍ و عـمـيـق و مـداوم و مستمر به سراى ديگر دارند، گوئى هميشه در برابر چشمانشان حاضر است ، و تعبير به خالصة در آيه اشاره به همين است .
تـوصـيـف پـنـجـم و شـشـم آنـهـا هـمـانـسـت كه در آيه بعد آمده : مى فرمايد: آنها نزد ما از برگزيدگان و نيكانند (و انهم عندنا لمن المصطفين الاخيار).
ايـمـان و عـمـل صالح آنها سبب شده كه خدا آنان را از ميان بندگان برگزيند و به منصب نـبوت و رسالت مفتخر سازد، و نيكوكارى آنها به حدى رسيده كه عنوان اخيار (نيكان ) را بـه طـور مـطـلق پـيـدا كـرده انـد، افـكـارشـان نـيـك و اخـلاقـشـان نـيـك و اعـمـال و بـرنامه ها و سراسر زندگانيشان نيك است ، و آنچه خوبان همه دارند آنها تنها دارند، به همين دليل بعضى از مفسران از اين تعبير كه خداوند بدون هيچ قيد
و شـرطـى آنها را از اخيار خوانده ، استفاده مقام عصمت براى انبيا كرده اند، چرا كه هر گاه انسانى خير مطلق باشد حتما معصوم است .
تـعبير (عندنا) (نزد ما) تعبير بسيار پر معنى است ، اشاره به اينكه برگزيدگى و نـيـكـى آنها نزد مردم نيست كه گاه در ارزيابيهاى خود انواع مسامحه و چشم پوشى را روا مـى دارنـد، بـلكـه تـوصـيـف آنـهـا بـه ايـن دو وصـف نـزد مـا محقق بوده كه با دقت تمام و ارزيابى ظاهر و باطن آنها انجام گرفته است .
بعد از اشاره به مقامات برجسته سه پيامبر فوق نوبت به سه پيامبر بزرگ ديگر مى رسـد، مـى فـرمـايـد: و بـه يـاد آور اسـمـاعـيـل و اليـسـع و ذاالكـفـل را كـه هـمـه از اخـيـار و نـيـكـان بـودنـد (و اذكـر اسماعيل و اليسع و ذا الكفل كل من الاخيار).
هـر يـك از آنـهـا الگـو و اسوه اى در صبر و استقامت و اطاعت فرمان خدا بودند، مخصوصا اسـمـاعـيـل كـه آمـاده شـد جـان خـود را فـداى راه او كـنـد بـه هـمـيـن دليل (ذبيح الله ) ناميده شد، با پدرش ابراهيم در بناى خانه كعبه و گرم كردن اين كـانون بزرگ و رسالتهاى ديگر همكارى فراوان داشت ، توجه به زندگى آنان براى پـيـامـبـر اسـلام (صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم ) و همه مسلمين الهام بخش است ، و مطالعه زنـدگـى ايـن چنين مردان بزرگ به زندگى انسانها جهت مى دهد، روح تقوا و فداكارى و ايثار را در آنها زنده مى كند، و در برابر مشكلات و حوادث سخت مقاوم مى سازد.
تـعـبـيـر بـه (كـل مـن الاخـيـار) بـا تـوجـه به اينكه همين توصيف (الاخيار) عينا درباره (ابـراهـيـم ) و (اسـحـاق ) و (يـعـقـوب ) به عنوان آخرين صفت آمده بود ممكن است اشاره به اين باشد كه اين سه پيامبر نيز داراى تمام اوصاف سه پيامبر پيشين بودند، چـرا كـه خـيـر مـطـلق مـعـنـى وسـيـعـى دارد كـه هـم نـبـوت را شامل مى شود و هم توجه به سراى آخرت ، و هم مقام
عبوديت و علم و قدرت را.
در ميان اين سه پيامبر اسماعيل از همه معروفتر و شناخته تر است ، اما اليسع كه نام او دو بـار در قـرآن مـجيد آمده است (اينجا و سوره انعام آيه 86) تعبير قرآن درباره او نشان مى دهد كه وى از پيامبران بزرگ الهى بوده است ، و در زمره كسانى است كه درباره آنها مى فـرمـايـد: و كلا فضلنا على العالمين هر يك از آنها را بر جهانيان برترى داديم (انعام - 86).
بـعـضـى مـعـتـقـدنـد او هـمـان يـوشـع بـن نـون پـيـامـبـر مـعـروف بـنـى اسـرائيـل اسـت ، كـه الف و لام بـر آن داخـل شـده ، و شـيـن بـه سـيـن تبديل گرديده است ، و داخل شدن الف و لام بر يك نام غير عربى (و در اينجا عبرى ) چيز تازه اى نيست ، همانگونه كه عرب اسكندر را به عنوان الاسكندر مى شناسند.
در حـالى كـه بـعـضـى آن را يـك واژه عـربـى مـى دانـنـد كـه از يـسـع (فـعـل مـضـارع از مـاده وسـعت ) گرفته شده ، و بعد از آنكه جنبه اسمى به خود گرفته الف و لام كه از مشخصات اسم است بر آن وارد شده .
آيـه سـوره انـعام نشان مى دهد كه او از دودمان ابراهيم است ، ولى روشن نمى سازد كه از پيامبران بنى اسرائيل بوده يا نه ؟
در تـورات در كتاب پادشاهان نام وى اليشع فرزند شافات ضبط شده ، و معنى اليشع در زبان عبرى ناجى و معنى شافات قاضى است .
بـعـضـى او را بـا خـضـر يـكى دانسته اند، اما دليل روشنى بر اين معنى در دست نيست ، و ايـنـكـه بـعـضـى او را هـمـان ذا الكـفل مى دانند خلاف صريح آيه مورد بحث است چرا كه ذا الكـفـل را عـطف بر اليسع كرده ، به هر حال او پيامبرى است والامقام و پر استقامت و براى الهام گرفتن از زندگانيش همين براى ما كافى است .
و امـا ذا الكـفـل مـشهور اين است كه از پيامبران بوده ، و ذكر نام او در رديف نام پيامبران در سوره انبياء آيه 85 بعد از نام اسماعيل و ادريس گواه بر اين معنى است .
بـعـضـى مـعـتقدند كه او از پيامبران بنى اسرائيل است ، وى را فرزند ايوب مى دانند كه اسـم اصـليـش بـشـر يـا بـشـيـر يـا شـرف بـوده اسـت و بـعـضـى او را هـمـان حزقيل مى دانند كه ذا الكفل به عنوان لقب او انتخاب شده است .
در ايـنـكـه چـرا او ذا الكـفـل نـامـيـده شـده ، بـا تـوجـه بـه ايـنـكـه كفل هم به معنى نصيب آمده و هم به معنى كفالت و عهده دارى ، احتمالات مختلفى داده اند:
گـاه گـفـتـه انـد: چـون خـداونـد نـصـيـب وافـرى از ثـواب و رحمتش به او مرحمت فرمود ذا الكفل يعنى صاحب بهره وافى ناميده شد.
و گـاه گـفـتـه انـد چـون تـعهد كرده بود كه شبها را به عبادت برخيزد، و روزها را روزه دارد، و هنگام قضاوت هرگز خشم نگيرد، و بر سر اين عهد و پيمان باقيماند اين لقب به او داده شد.
و گـاه گـفـتـه انـد چـون گـروهـى از انـبـياء بنى اسرائيل را كفالت كرد و جان آنها را در برابر پادشاه جبار زمان حفظ نمود او را به اين اسم ناميدند.
بـه هـر حال همين مقدار از زندگى او كه امروز در دست ماست دليلى بر استقامت او در طريق اطـاعـت و بندگى خدا و مقاومت در برابر جباران است و سرمشقى است براى امروز و فرداى ما، هر چند درباره جزئيات زندگى آنها بر اثر بعد زمان نميتوان قضاوت دقيقى كرد